۲۰۴۶- از هر وری دری (قسمت ۷۷)
۱. یادتونه گفته بودم رئیس خونهشون کلاس مثنوی برگزار میکنه و من گاهی میرم؟ فردا جلسهٔ آخره و تصمیم داشتم شرکت کنم تو این جلسه، اما متأسفانه دیروز زندایی بابا که ساکن کرجن فوت کرد و صبح مراسم خاکسپاریه. برادرم و عروسمون نمیرسن برن و بابا اینا هم هنوز تبریزن و فعلاً نمیتونن بیان. رسم ادب نیست منم نرم. خانم فوقالعاده باسلیقه و مهربون و محترمی بود و قلباً دوستش داشتم و دارم. جای مامانبزرگم بود ولی منو محترمانه، نسرین خانم! صدا میکرد. جلوی اسم بچهها آقا و خانم میذاشت. باید حتماً برم برای خاکسپاری. ولی خب جلسهٔ آخر مثنوی رو از دست میدم. ضمن اینکه روز شهریار و شعر و ادب فارسی هم هست و احتمالاً مراسم مفصلی قراره بعدش برگزار بشه که اونم از دست میدم.
۲. دلیل اینکه بابا اینا و یه سری از اقوام نمیتونن بیان هم اینه که چهل روز پیش همسر دخترخالهٔ بابا فوت کرد و فردا چهلمشه. بابا اینا و یه سری از اقوام برای مراسم ایشون موندن تبریز و نرسیدن بیان خاکسپاری زندایی. زندایی خودش ساکن کرج بود و برای شرکت در مراسم چهلم همسر دخترخاله رفته بود تبریز و قبل از مراسم، همونجا تو تبریز فوت کرد. خواهر و برادراش تبریز بودن و دیدنش، ولی بچههاش اینجان. قراره با آمبولانس بفرستنش کرج که اینجا کنار قبر دایی بابا دفن بشه. دایی بابا آذر ۹۴ فوت کرد. تو آرشیو وبلاگم یه چندتا خاطره ازش دارم.
۳. با این دوتا فوتی، تقریباً هیچ کس از اقوام پدری تو مراسم عروسی برادرم شرکت نمیکنه. از اقوام مامان هم هر کی بتونه بیاد تهران میاد که تعدادشون شاید به بیست نفر هم نرسه.
۴. ساعت کاری شهریورم چون کامل پر شده سهشنبه و چهارشنبه نرفتم سر کار که به کارهای مدرسه برسم. تو مدرسه بودم که از فرهنگستان زنگ زدن که فلان چیزو چی کار کنیم. گفتم تلفنی بگم؟ گفتن نه متوجه نمیشیم حضوری باید نشون بدی. قرار شد شنبه حضوری برم بگم. ولی درستش اینه که کار یه تیم لنگ یه نفر با ساعت کاری شناور نباشه.
۵. از این ویروسا که شبیه سرماخوردگیه گرفتم. همون روزی که رفتیم خرید لباس، اول داداشم گرفت بعد من، بعد انتقال دادیم به مامان. مامان تنها اومده تهران. گفتیم آش درست کنه و چون سبزی آش نداشتیم قرار شد من بخرم. از اونجایی که خیلی زود میرفتم و خیلی دیر برمیگشتم، موفق به خرید سبزی نمیشدم. از اسنپ آمادهشو گرفتم. و این اولین تجربهٔ خرید سبزی آماده و پاکشده و خردشده و حتی شستهشدهمون بود و راضی بودم. سبزی پاکنشده کیلویی ۵۰ بود، پاکشده و خردشده هم از ۷۰ الی ماشاءالله. بهنظرم میارزید. مامان میگفت خیلی ریزه و ساقههای جعفری با دقت خرد نشده، ولی منی که ۶ خونه رو ترک میکنم و معلوم نیست کی برمیگردم خونه و وقتی هم میرسم از خستگی جنازهم راضی بودم.
۶. طالبی خریده بودم، مامان نمیذاشت بخوریم که ضرر داره برای سرماخوردگی. این اخلاقشو دوست ندارم که هر موقع مریض میشیم نمیذاره یه سری چیزا رو بخوریم و معتقده ضرر داره. گفتم وقتایی که تنهام، و سرما میخورم این خرافات رو رعایت نمیکنم و تا الانم نمردم. از من اصرار و از ایشون انکار تا بالاخره تو گوگل نوشتم فواید طالبی برای سرماخوردگی و کلی مطلب آورد و همونا رو نشونش دادم و طالبیه رو ازش گرفتم. حالا اگه مینوشتم مضرات طالبی برای سرماخوردگی بازم مطلب میاوردا، ولی خب من دنبال فوایدش بودم که الحمدلله بهش رسیدم. درستش اینه بنویسید تأثیر طالبی بر سرماخوردگی.
۷. چند بار از سوپری سر خیابون سیبزمینی پیازو حضوری خریدم (معمولاً از اسنپ میگیرم)، بعد تو آسانسور از خودم و خریدام عکس گرفتم. چند شب پیش خواب میدیدم تو آسانسور فرهنگستانم با پنج کیلو سیبزمینی و رئیس هم تو آسانسوره. بعد من سعی میکردم این سیبزمینیا رو قایم کنم! اینکه چرا تو خواب خودمو با سیبزمینیا تو آسانسور میدیدم منطقی و طبیعیه، ولی دلیل حضور رئیس تو این سکانس این بود که اتاقمون تو فرهنگستان یه طبقه فاصله داره و یه وقتایی که من میرم بالا و ایشون میرن پایین برخورد میکنیم و من مجبور میشم برم پایین دوباره برگردم بالا. تو حافظهم حضور ایشون تو آسانسور ثبت شده بود و کاراکتر سیبزمینی رو هم از آسانسور خونهمون با اون صحنه تلفیق کرد و خروجیش شد خواب چند شب پیشم.
۸. سهشنبه تو مدرسهٔ جدید جلسه داشتیم. پذیرایی عالی و محتوای جلسه مفید بود. روز قبلشم ماه تولدمونو پرسیده بودن. وارد جلسه شدیم دیدیم برای هر کی لیوان ماه تولدشو گذاشتن. مدرسهٔ اسبقم هم یه بار عکسامونو گرفت و روز نیمهٔ شعبان کیک تولد بهمناسبت تولد همه سفارش داد. عکسامونم روی کیک زده بودن. معاون پرورشی مدرسهٔ سابق هم روز تولدمون روسری هدیه میداد به معلما.
۹. ادبیات و نگارش دهم و یازدهم و دوازدهم انسانیا و ریاضیا رو بهم دادن با درسی به اسم سواد رسانه. تجربی نداره این مدرسه. ادبیات دوازدهم انسانیا رو به یه معلم دیگه دادن. اونا چون تو کنکورشون ادبیات هست، این درس براشون جدیتره و به ماها که کمتجربهایم ادبیات دوازدهم انسانیا رو نمیدن :| ولی دوازدهم ریاضی چون کنکورشون ادبیات نداره و فقط نهاییه، درسشونو بهم دادن. کتابشون یکیه ها، ولی خب اونا باید تستی هم کار کنن. انسانیا علاوه بر این کتاب ادبیات که با ریاضیا و تجربیا مشترکه، یه کتاب علوم و فنون هم دارن مختص خودشونه. اونم به یه معلم دیگه دادن.
۱۰. چهارشنبه هم رفتم مدرسهٔ اسبق، برای گرفتن برگهٔ ارزشیابیم. علاوه بر برگهٔ ارزشیابی که نمرهم ۱۰۰ از ۱۰۰ بود، اون کتاب تجربهنامه که خودم ویرایش کرده بودم و یکی از تجربههاشم خودم نوشته بودم رو هم گرفتم. از مدیر و معاون خواستم صفحهٔ اولشو برام امضا کنن، به یادگار. یکی دو ساعتی باهم صحبت کردیم و فهمیدم از امسال اونا هم قراره برن یه مدرسهٔ دیگه. یه جعبه شکلات هم برده بودم. این شکلاتو برای استاد مشاور رسالهم گرفته بودم. یه روز قرار گذاشته بودیم ببینیم همو برای اولین بار! ولی بهعلت آلودگی هوا همه جا تعطیل شد و دیگه بعدش قرار نذاشتیم و شکلاتش موند و قسمت مدیر و معاون مدرسهٔ اسبق شد. یه مقبره هم کنار مدرسه بود که یه تعداد شهید گمنام اونجا دفن بودن. پارسال نذر کرده بودم اگه از اون منطقه خلاص شدم (البته انصافاً مدرسهم خوب بود و مشکلم مسیرش بود)، یه چیزی بیارم تو این مقبره که فضاش شبیه امامزاده بود خیرات کنم. دیده بودم بعضیا شکلات و نمک و اینا میارن. بعد از انتقالی دیگه نرفته بودم اون منطقه و مدرسه تا امروز. هیچ ایدهای هم نداشتم چی ببرم. معمولاً توش خلوت بود و اگه چیزی میبردم باید میذاشتم بمونه هر کی بعداً گذرش اونجا افتاد خودش برداره. صبح یه بسته دمنوش (از اینا که مثل چایکیسهایه) با قند بستهبندیشدهٔ تکنفری (از اینا که دوتا مکعب تو یه بستهست) برداشتم با خودم بردم. گذاشتم کنار در ورودی مقبره هر کی خواست برداره. یه پسره هم اون تو نشسته بود درس میخوند خودم بردم براش. دوتا آقا هم که بهشون میومد وزیری وکیلی یه همچین چیزی باشن نشسته بودن باهم صحبت کاری میکردن. برای اونا هم گرفتم. برداشتن گفتن قبول باشه. تو دلم گفتم قبول شده خدا رو شکر!