پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند
پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
  • ۹ مرداد ۰۴، ۰۴:۵۰ - اقای ‌ میم
    ممنونم
آنچه گذشت

۲۰۳۳- از هر وری دری (قسمت ۷۳)

۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

۴۸. من ۲۲ تیر برگشتم تهران. با قطار اومدم. با یه دختر هم‌سن‌وسال خودم هم‌کوپه بودم. قبل از حرکت قطار، پنجرهٔ کوپه رو باز کردیم هوا عوض بشه. یه مگس اومد تو و نرفت. وقتی قطار شروع به حرکت کرد دلم برای مگس سوخت که داره از خانواده‌ش جدا میشه. با کمک هم‌کوپه‌ای، قبل از اینکه از ایستگاه راه‌آهن دور بشیم مگسو انداختیم بیرون! ولی از یه زاویهٔ دیگه هم میشه به قضیه نگاه کرد. اینکه اون مگس می‌خواست بیاد تهران دوستای جدید پیدا کنه و ما نذاشتیم بیاد.

۴۹. بعد از جنگ! وقتی برگشتم تهران دیدم پریز گاز (گاز برای فندکش به برق نیاز داره) کنده شده. چرا و چگونه‌شو نمی‌دونم ولی با چسب چسبوندم تا بابا بیاد درستش کنه. این چند روزی که بابا تهران بود چند بار بهش گفتم و تأکید هم کردم اول برقو قطع کنه بعد درستش کنه. هر بار می‌گفتم درستش کنه می‌گفت هر موقع برق رفت درستش می‌کنم. منم استرس داشتم که حالا یه وقت دیدی برق یهو ناغافل وسط تعمیرات ما اومد. درسته که سر ساعت می‌ره و سر ساعت میاد، ولی حادثه خبر نمی‌کند! برقه، شوخی نداره با کسی. اصلاً انقدر که منِ مهندس برق از برق می‌ترسم بابا نمی‌ترسه. من باشم نه‌تنها فیوز خونه که فیوز کل ساختمان و محله و منطقه رو می‌زنم و ده‌تا عایق می‌پوشم بعد دست‌به‌سیم میشم ولی بابا انقدر صبر کرد تا برق رفت و بعد پریزو درآورد از اول درست کرد.

۵۰. در راستای ترسم از برق یه مورد دیگه رو هم اضافه کنم. روزی که ما وسیله‌هامونو جمع کردیم که از تهران فرار کنیم! من همهٔ وسیله‌های برقی به‌جز یخچال رو از برق کشیدم. تلفنمونم به برق وصل بود. اونم کلاً قطع کردم. وقتی برگشتم، مطمئن نبودم تلفن رو به کدوم پریز باید بزنم. عکس سیم و پریز رو گرفتم فرستادم برای بابا و پرسیدم چی کار کنم اینو! چون فکر می‌کردم اگه اشتباه بزنم منفجر میشه!

۵۱. نصفه‌شب از شدت گرما و سردرد بیدار شدم و خوابم نمی‌برد. پا شدم یه قرصی مسکنی چیزی پیدا کنم. دیدم نوافن ورقش کامله و با توجه به اون بیماری روانی‌ای که دارم و اسمشو نمی‌دونم و این‌جوریه که دوست ندارم چیزمیزام ناقص باشه دلم نیومد ورق کامل رو ناکامل کنم. لذا نخوردم. یه کم بعد دیدم سردردم شدیدتر شد. دوباره بلند شدم کشوی داروها رو زیرورو کردم دیدم همه‌شون کاملن و تعدادشون رنده. دلم نیومد تعدادشونو ناقص و غیررند کنم! برگشتم سر جام، و تلاش کردم بخوابم. دیدم با این سردرد نه خوابم می‌بره نه صبح می‌تونم برم سر کار. علی‌رغم میل باطنیم یه دونه خوردم و معجزه کرد. قبل از آشناییم با نوافن هیچ مسکنی رو ندیده بودم تا این حد آرومم کنه. خدا اموات مخترع و کاشفش رو رحمت کنه.

۵۲. نوشته بود اگر تنها زندگی می‌کنی نذار حتی همسایه‌هات بفهمن تنها زندگی می‌کنی. با هرکی آشنا میشی سریع نگو من تنها زندگی می‌کنم. اگه تعمیرکاری چیزی مجبور میشی بیاری خونه تظاهر کن با پدرت داری پشت تلفن حرف می‌زنی و الان‌هاست که برسه یا در یه اتاقو ببند بگو خونواده خوابه تو اتاق.

۵۳. صبح تو مسیری که می‌رم فضای سبز هست. موقعی که من از کنارشون رد میشم، درختا دارن آبیاری میشن. یه بار دیدم شلنگ چرخیده و جهت آب سمت خیابونه و آب هدر میره و نمی‌رسه به درختا. چند قدم که دورتر شدم، وایستادم و دیدم نمی‌تونم بی‌خیال این موضوع بشم و منفعلانه رد بشم. برگشتم جهتشو درست کردم.

۵۴. سه‌شنبه روز مصاحبهٔ ارشدهای فرهنگستان بود. یکیشون که قبلاً از طریق تلگرام ازم مشورت گرفته بود، شمارهٔ اتاقمو از مسئول آموزش پرسیده بود و قبل از مصاحبه اومد پیشم. یه کم بهش روحیه و انگیزه دادم. چندتا از دفترچه‌های مصوبات رو هم بردم بینشون تقسیم کردم بخونن و آشنا بشن با فضا. بعد از مصاحبه هم دوباره اومد پیشم. پرسیدم چیا پرسیدن؟ گفت یکی از سؤالاشون این بود که تکواژ چیست؟ بلد نبود. حالا من بهش روحیه می‌دادم که اشکالی نداره، ولی بعیده کسی که اینو ندونه رو قبول کنن. هر چند خودمم روز مصاحبه‌هام (چه ارشد، چه سه سال مصاحبهٔ دکتری) با سؤال‌هایی مواجه شدم که بلد نباشم، ولی به‌نظرم این یه سؤال اساسی و ناموسی بود. کاش به جای نمی‌دونم، پرت‌وپلا می‌گفت ولی نمی‌گفت نمی‌دونم. مثلاً یادمه تو مصاحبهٔ دکتری از من راجع به دکارت پرسیدن. یه چیزایی راجع به کانت گفتم و بعد گفتم چون هردوشون ک و ت دارن همیشه اینا رو قاطی می‌کنم. البته که قبول نشدم! کلی هم به پرت‌وپلاهایی که می‌گفتم خندیدیم!

۵۵. اون همکارم تو فرهنگستان که دخترش هم‌دانشگاهیم بود و مهاجرت کرد یادتونه؟ همون که دوست داشت اسم دخترشو بذاره صبا و خانومش می‌گفت ریحانه و یکی از استادها به‌شوخی گفته بود بذارن صبحانه. همون. خب؟ ازم خواسته بود چندتا از عکسای دخترشو چاپ کنم. با عکسای اون فامیلمون که از مکه اومده بودن و عکساشونو بهشون هدیه دادم چاپ کردم. این همکار، هم‌سن باباست و داره بازنشسته میشه. یه بارم دفترشو آورد براش یادگاری بنویسیم. هم خودش هم خانومش خیلی دلتنگ دخترشون میشن. هی میاد اتاق ما و با بیسکویت و شکلات ابراز محبت می‌کنه و چند بیت شعر که خوش‌نویسی کرده میده و از دخترش میگه. دارم فکر می‌کنم نکنه مامان و بابای خودم هم یه همچین حس و حالی دارن؟

۵۶. وقتایی که از سر کار میام اگه موقع اذان باشه مسیرمو کج می‌کنم سمت نزدیک‌ترین مسجد. یه بار یه خانومه تو مسجد محله‌مون! اومد پیشم یواشکی پرسید مجردی؟ با تردید گفتم بله! سؤال بعدی در مورد خونه بود که مطمئن بشه ساکن اونجا هستیم یا رهگذرم. چندتا سؤال دیگه پرسید و با هر جوابی که می‌دادم نظرش مثبت‌تر می‌شد! آخرین سؤالش راجع به تحصیلاتم بود. وقتی در کمال فروتنی گفتم دانشجوی دکترا، گفت چه بد! پسرم گفته بالاتر از لیسانس نباشه، چون نمی‌خوام سطح خانمم بالاتر از سطح من باشه. بعد من این‌جوری بودم که وا!

۵۷. متأسفانه ما خانوادتاً (می‌دونم واژهٔ فارسی تنوین نمی‌گیره) با اینکه مسجد رو دوست داریم، ولی مسجد نمی‌ریم زیاد. کلاً شاید سالی به تعداد انگشتان دست موقعیتش پیش بیاد. یکشنبه شب به مامان پیشنهاد دادم باهم بریم مسجد. قبلشم قرار بود بریم خرید. تصمیم گرفتیم خریدو بذاریم بعد از نماز و همه‌مون باهم بریم مسجد. بعد از نماز ازشون پرسیدم چطور بود؟ برادرم گفت سکولار بودن. پرسیدم یعنی چه جوری بودن؟ بابا گفت دقت نکردی مرگ بر امریکا و... نگفتن بعد از نماز؟ دقت نکرده بودم ولی از مساجد این منطقه جز این انتظار نمی‌ره. من بیشتر به پوشش خانوما دقت کرده بودم که اغلب مانتویی هستن.

۵۸. از مدرسه خواستن برم برگه‌هایی که از روی عکس تصحیح کرده بودم رو بگیرم مجدداً با خودکار قرمز تصحیح کنم. گفتن ممکنه از اداره بیان برگه‌ها رو ببینن و این کارو تخلف حساب کنن. دوشنبه بابا اینا هنوز تهران بودن. با بابا رفتم مدرسه گفتم دم در وایسته تا چند دقیقهٔ دیگه میام. چند دقیقه شد نیم ساعت، و حتی بیشتر. وارد دفتر که شدم، اونی که زنگ زده بود گفته بود بیا با تلفن حرف می‌زد. از رفتار نامحترمانه‌شون که وقتی کسی میاد تو بلند نمیشن یا تلفن رو قطع نمی‌کنن بگذریم، دیدم با کج‌خلقی میگه دیر اومدی، باید زود میومدی همین‌جا تصحیح می‌کردی. در مورد بلند شدن به احترام کسی، ما تو فرهنگستان استادهایی داریم که به پای دانشجو هم بلند میشن. احترام همکار برای همکار که جای خود دارد. گفتم من اینا رو تو خونه سه روز طول کشید تصحیح کنم. اینجا چجوری انجام بدم؟ هشتادتا برگه‌ست! زنگ زد به مدیر گفت فلانی می‌تونه برگه‌ها رو ببره خونه؟ اونم گفت آره. بعد داشت دنبال برگه‌ها می‌گشت. بعد گفت یه دونه اعتراض هم داری. دیدم اونی که هفده گرفته بود و بهش هجده داده بودم، به هجدهش اعتراض کرده. نوشتم اعتراض وارد نیست. کلی دنبال برگه‌ها گشت و بعد گفت فکر کنم دست فلانیه. فلانی هم داشت بچه‌ها رو ثبت‌نام می‌کرد. کلی هم معطل فلانی شدم. بعد گفتن خودت برو طبقهٔ بالا از کمد آخری بردار. رفتم، دیدم بیست‌تا کمده ولی تو هیچ کدوم نیست. رفتم پایین. همون حین که من از در سمت راست رفتم معاون از در سمت چپ اومد بالا. ندیدیم همو. پایین دنبالش می‌گشتم که بگم پیدا نکردم برگه‌ها رو. رفتم از سرایدار پرسیدم فلانی کجا رفت؟ گفت همین الان رفت بالا. بابا هم تو این فاصله چند بار زنگ زد که کجایی؟ رفتم بالا و کلی گشتیم و دیدیم برگه‌ها روی میزه. با لحن گلایه‌مندانه گفتم کاش اول برگه‌ها رو آماده می‌کردید بعد می‌گفتید بیام. سریع گرفتم و شمردم و خداحافظی و تشکر کردم برگشتم پایین. بابا داشت هلاک می‌شد تو گرما. ماشینم بد جایی پارک کرده بود و بد وضعیتی بود.

۵۹. تو آخرین مراقبتی که قبل از جنگ داشتم متوجه شدم بچه‌ها موقع امتحان روی شمارهٔ صندلیشون برای هم پیام کوتاه می‌نویسن. مثلاً می‌نوشتن از نفر قبلی به نفر بعدی: ایشالا امتحانتو خوب بدی. نفر بعدی هم برای نفر بعدی پیام نوشته بود. اینا هیچ وقت همو ندیده بودن و اصلاً از یه مدرسه نبودن. موقع مراقبت گوشی همراهمون نیست. وقتی پیام‌ها رو دیدم با خودم گفتم دفعهٔ بعدی که بیام عکس می‌گیرم. بعدش جنگ شد و دیگه اون صندلی و پیام‌ها رو ندیدم.

۶۰. یه کلاسی هم داشتم که بچه‌هاش زیاد درس‌خون نبودن ولی استعدادهای دیگه‌ای داشتن. یه بار گفتن ما می‌خوایم نمایش سهراب و گردآفرید رو اجرا کنیم. ابزارشونم جارو و خاک‌انداز و خط‌کش و بطری آب و یه همچین چیزایی بود. به‌قدری مسخره‌بازی درآوردن که منی که موقع دیدن فیلم طنز مثل ماست می‌شینم و می‌گم خب که چی، بی‌وقفه فقط خندیدم بهشون. یه جلسه هم اومدن برای یه کلاس دیگه اجرا کردن و با اینکه برای من تکراری بود ولی بازم خندیدم! کارشون فوق‌العاده بود، از این منظر که خندوندن من کار راحتی نیست.

۶۱. یه غم و استرس جدید به غم‌ها و استرس‌هام اضافه شده. چی؟ اینکه سال دیگه کدوم مدرسه قراره تدریس کنم. چون سال اول، مدیرمون خودش بهم گفت که سال بعد هم بمون (البته من نموندم و انتقالی گرفتم)، برای همین فکر می‌کردم روال اینه که مدیرها به معلم می‌گن بمون یا برو. لذا تو این مدت از مدیرمون نپرسیدم بمونم یا برم. فکر کردم خودش میگه دیگه. امروز یکی از معلما (که خواهش کرد اسمشو نگم) پیام داده بود که چرا سال دیگه نیستی و چرا رفتی؟ نوشته بود چهارشنبه تو مدرسه شنیده که من سال دیگه نمیام! از کی شنیده بود رو نگفته بود و منم نپرسیدم، فقط گفتم خبر ندارم و کسی چیزی به خودم نگفته. هر کدوم از دانش‌آموزان هم که تو این مدت ابراز محبت کردن و پرسیدن سال بعد هم هستین یا باشین، بهشون گفتم نمی‌دونم. گفت از من نشنیده بگیر ولی این‌جوری شنیدم. گفتم من پارسال به‌خاطر مسیرم انتقال دائم گرفتم به این منطقه. انتقالم موقتی نیست، ولی اینکه کدوم مدرسه برم رو پارسال اداره تعیین کرد. الانم نمی‌دونم بازم اداره میگه یا خودم باید پیگیری کنم. 

۶۲. ولی کلاً مدرسهٔ عجیبی بود این مدرسهٔ امسال؛ از این نظر که امتحان یا کلاس رو لغو می‌کردن قبل از اینکه به معلم بگن، برای امتحان فلان زمان رو مشخص می‌کردن قبل از اینکه به معلم بگن. الانم می‌شنوم که سال دیگه نیستم، بازم قبل از اینکه به خودم بگن! حالا نمی‌دونم اول از مدیر بپرسم که سال بعد منو می‌خوان یا برم اداره از اداره بپرسم؟ شاید بهتر باشه اول از مدیر بپرسم ولی این همکاری که پیام داده و این خبرو داده گفت اول برو اداره بگو ابلاغ جدید می‌خوام ببین کجا رو میدن. شاید بازم همین‌جا رو بدن. بهش گفتم فرقی نمی‌کنه کجا باشم چون نهایتش یه سال دیگه تدریس می‌کنم و درخواست می‌دم برای تدریس تو دانشگاه. گفت منم چند وقته پیگیرم و اگه اطلاعیه‌ش اومد به منم بگو. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ۲ هم گفته بود هر موقع اطلاعیه دادن برای جذب هیئت‌علمی بهش بگم.

۶۳. بدم نمیاد برم یه مدرسهٔ جدید و یه تجربهٔ جدید داشته باشم. هر چند که تجربهٔ جدید و جای جدید و آدمای جدید، تصورشم به آدم استرس می‌ده چه برسه مواجه شدن. امیدوارم هر جا می‌رم، دور نباشه فقط. این شغل تو این دو سال از نظر روحی به معنای واقعی کلمه فرسوده‌م کرد. یه روز یه کتاب می‌نویسم برای معلم‌های جدید و همهٔ تجاربم رو باهاشون به اشتراک می‌ذارم. اسمشم می‌ذارم تجربه‌نامهٔ۲. چرا ۲؟ چون اولی چاپ شده و اتفاقاً خودم ویرایشش کردم.

۶۴. نوشته بود: مهتری گر به کام شیر در است، شو خطر کن ز کام شیر بجوی. یا بزرگی و عز و نعمت و جاه، یا چو مردانت مرگ رویاروی. تا شنیدم، گفتم منو میگه! ولی اونجا که میگه غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد هم زبان حال خودمه.

۶۵. هزار دفعه تقویمو چک کردم و از ابعاد مختلف از جمله آلودگی هوا و سرمای هوا و کمبود آب و گاز و برق و بین‌التعطیلی بررسیش کردم ببینم چه روزهایی کلاس داشته باشم تعطیلیم بیشتره، که به مدرسه بگم اون روزا کلاس بده بهم که روزای دیگه صبح تا شب فرهنگستان باشم. پارسال چون دیر (هفتهٔ اول مهر) نتیجهٔ انتقالیم مشخص شد، برنامه رو چیده بودن و تغییر ندادن. امسال امیدوارم نظرمو بپرسن که بگم دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه رو می‌خوام. 

۶۶. پارسال انقدر این چهارشنبه‌ها تعطیل شد که آخرشم اسم بچه‌هایی که چهارشنبه‌ها باهاشون کلاس داشتمو یاد نگرفتم. امسالم کلی تعطیلی داریم روزای چهارشنبه.

۴ نظر ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۲- از هر وری دری (قسمت ۷۲)

۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

۳۶. دو هفته پیش که اومدم تهران، یادم نبود تنظیمات باد صبا رو تغییر بدم و چند روز با طلوع و غروب تبریز بندگی باری تعالی رو به جا آوردم (توضیح برای اونایی که نمی‌دونن باد صبا چیه: یه اپه که روی گوشی نصب می‌کنی و شهری که ساکن هستی رو انتخاب می‌کنی که موقع نماز و طلوع و غروب آفتاب رو نشون بده. می‌تونی تنظیم کنی که اذان هم پخش کنه. من فقط روی حالت نمایش اوقات شرعی گذاشتم. پخش اذانش فعال نیست). روز اولی که رسیدم تهران، تا عصر فرهنگستان بودم. نماز ظهرمو اونجا نخوندم و وقتی رسیدم خونه بدوبدو ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یه کم تا غروب مونده. با اینکه هوا تاریک بود (چون غروب تهران زودتر از تبریزه)، ولی گفتم لابد ابری چیزی جلوی آفتابو گرفته که باد صبا میگه هنوز غروب نشده. و خوندم. شبم آخر وقت، نماز مغرب رو به اشتباه طبق نیمه‌شب شرعی تبریز خوندم (توضیح: موقعی که تبریز هنوز فرصت داره، نمازِ تهران قضا شده!). آخر هفته که تعطیل بود و خونه بودم، برای نماز صبح هم همین ماجرا پیش اومد. هوا روشن بود و آفتاب رو می‌دیدم ولی باد صبای گوشیم نوشته بود هنوز تا طلوع فلان قدر مونده. من هم اصلاً توجه نمی‌کردم به شهرش که اینا برای تهران نیست. بالاخره یه روز که خسته از سر کار برگشته بودم و هوا هم تاریک شده بود ولی باد صبا نوشته بود ده دقیقه تا غروب مونده، موقع خوندن نماز ظهر، وسط نماز یهو یادم افتاد که ای بابا این طلوع و غروب تبریزه و من الان تهرانم. از اونجایی که اون نمازا رو به نیت ادا (متضاد قضا) خونده بودم و چون قضا بودن، از اول به نیت قضا دوباره خوندم. احتمالاً مراجع تقلید هم نظرشون همین باشه. نمی‌دونم. چک نکردم. حالا سر فرصت چک می‌کنم ببینم چی گفتن.

۳۷. یه بارم نزدیک اذان یکی تو خیابون ازم پرسید این سمتا مسجد می‌شناسی؟ گفتم مسجد نه، ولی یه کلیسا هست. بعد هردومون داشتیم فکر می‌کردیم تو کلیسا میشه نماز خوند؟ کلیسا هم خونهٔ خدا محسوب میشه؟

۳۸. بهتون گفته بودم یه روز به سرم زد که برای تدریس برم مدارس ارامنه؟ اتفاقاً رفتم؛ ولی پرسنلش که مسلمون بودن چنگی به دل نزدن. از برخوردشون خوشم نیومد زیاد.

۳۹. این چند روز که مامان و بابا تهرانن، وقتی از سر کار میام و می‌بینم خونه‌ن، یه جون به جونام اضافه میشه. چون این دو سه ماه مدرسه هم نمی‌رم، وقت آزادم بیشتره و می‌تونم زودتر هم برگردم خونه. و همین کارو می‌کنم. دیروزم منتظر جلسهٔ نام‌گزینی بودم. بعد از جلسه سریع خودمو رسوندم خونه که ناهارو باهم باشیم. دستی‌دستی چه نعمتی رو از خودم محروم کردم. قدر بدونید اگه هنوز باهاشون زندگی می‌کنید.

۴۰. حالا این نام‌های عجیب و غریب چیه مردم از خودشون اختراع می‌کنن؟ هر جلسه شگفت‌زده‌تر می‌شیم! معمولاً هم رد میشن و مجوز نمی‌گیرن، ولی همچنان به فعالیتشون ادامه می‌دن!

۴۱. در زبان فارسی پسوندِ «ی» و «ین» می‌چسبه به اسم، و صفت درست می‌کنه. مثل رنگی، رنگین، سنگی، سنگین، سیمی، سیمین و دیرین (دیری ندارم دیگه). با صوت می‌خواستن صفت درست کنن. صوتی رو برای یه واژۀ دیگه معادل‌گذاری کرده بودن و یه صفت دیگه با صوت لازم داشتن. یکی که خانم بود گفت صوتین. یکی که آقا بود گفت این یه جور دیگه هم ممکنه خونده بشه، خوب نیست. همه‌مون به دورترین نقطۀ ممکنه خیره شدیم و بررسی این مورد رو به جلسات بعد موکول کردیم.

۴۲. تو فرهنگستان، تو اتاق ما سه‌تا خط تلفن هست. یکی از شماره‌ها که قبلاً مال اون همکار بازنشسته بود (همونی که الان من مسئولیت‌هاشو برعهده گرفتم و انجام می‌دم) کاربردی نداره. فکس هم به این وصله و بازم کاربردی نداره. یه بار یه خانومی به این شمارهٔ کم‌کاربرد زنگ زد. گفت به فلانی بگید من یه اسم برای خودروی ایرانی ساختم. اسمی که ساخته بود رو یادداشت کردم و به منشی فلانی گفتم بگه بهش. چند روز بعد دوباره زنگ زد که به فلانی گفتید؟ گفتم بله. گفت استفاده کردن؟ گفتن به این سرعت که نه؛ اول باید سازندۀ خودرو درخواست نام کنه تا ما پیشنهاد بدیم. گفت درخواست کرده دیگه. تو تلویزیون گفته برای خودروی جدیدی که ساختیم اسم پیشنهاد بدید. حالا من که در جریان این برنامۀ تلویزیونی مذکور نبودم و نمی‌دونستم کی این درخواستو از مردم کرده ولی گفتم باشه پیگیری می‌کنم. چند روز بعد دوباره تماس گرفت! گفت اگه روی ماشین نمی‌ذارن روی یه چیزی بذارن و استفاده کنن اسمی که من ساختم رو. بعد گفت یه اسم دیگه هم ساختم. گفتم بگید یادداشت کنم. یه واژۀ عجیب و غریب بی‌معنی گفت که تا حالا نشنیده بودم. چند بار پرسیدم تا بفهمم. گفتم معنیش چیه؟ یه معنی عجیب و غریب تو مایه‌های نیکی و زیبایی گفت. گفتم تو کدوم لغت‌نامه نوشته اینو؟ گفت هیچ جا؛ خودم ساختم. گفتم بالاخره اجزای سازندۀ این واژه معنی دارن دیگه. مثلاً وقتی می‌گیم گلاب، گل به‌علاوۀ آبه. هم گل معنی داره هم آب. ولی واژه‌ای که شما میگین، نمی‌دونم از چه اجزایی ساخته شده و معنیش چیه. گفت اجزاشم خودم ساختم، معنیشم خودم ساختم. از اونجایی که معنی واژه‌ها رو هزاران سال پیش، انسان‌های اولیه قرارداد کردن و ما دیگه معنی‌سازی نمی‌کنیم، یه کم شک کردم به این بزرگوار. پرسیدم تحصیلاتتون چیه؟ گفت ادبیات خوندم و اولین شاعرۀ ایرانی هستم که شعر نوی نیماییش محتوای عرفانی داره و شعرهام به چندین زبان ترجمه شده. پرسیدم کجا؟ گفت تو وبلاگم! همون‌جا آدرسشو گرفتم و تو گوشیم زدم دیدم اسم وبلاگش شراب معرفته و یه چیزای پرت و پلایی از جاهای مختلف کپی کرده، بعد با گوگل ترنسلیت به زبان‌های مختلف ترجمه کرده که یعنی مثلاً آثارم ترجمه شده. بعد گذاشته تو وبلاگش. بعد از اون دیگه هر بار زنگ زد جواب ندادم تا دیگه زنگ نزد. به چند نفرم گفتم گفتن اینو می‌شناسیم؛ سال‌هاست زنگ می‌زنه پرت و پلا میگه. حرفاش مسخره و ترسناک بود به‌نظرم.

۴۳. در ایام جنگ، نقشهٔ ایرانو تو پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی متعددی که عضو بودم استوری کردم؛ از جمله سروش! با اینکه از هزاروخرده‌ای شمارهٔ گوشیم چندصد نفر این پیام‌رسانو داشتن، ولی هیچ کس استوریمو ندید. تعجب کردم. چون همون آدما، تو واتساپ دیده بودن و بازخورد هم داده بودن. گفتم لابد به‌روزرسانی نکردن و استوری سروششون! فعال نیست. خودم هیچ استفاده‌ای ازش ندارم و برام سؤاله که آیا کسی هست ازش استفاده کنه؟ به چه امیدی زنده‌ست الان این برنامه؟

۴۴. یکی از عجیب‌ترین اتفاقات چند ماه اخیر هم این بود که به یکی از دوستام پیام دادم و یکی که خودشو پرستار دوستم معرفی کرد جوابمو داد و گفت تصادف کرده و حافظه‌شو تا حدودی از دست داده ولی رو به بهبوده. باور نکردم! به‌سختی و بعد از دیدن فیلم‌های دکتر و نوار مغز و... تا حدودی (در حد چهار درصد!) باور کردم قضیه رو. ولی ته دلم یه کم خوشحال بودم بابت فراموش شدنم. در کل تجربهٔ عجیبیه. فکر کن با یکی که تقریباً خیلی صمیمی هستی، دوباره از اول دوست بشی یا تصمیم بگیری دیگه دوست نشی.

۴۵. یکی دو سال پیش موقع صحبت با یکی از هم‌کلاسیام گفت تو همه‌ش خودتو با چیزایی که دوست نداری و ویژگی‌هایی که نداری توصیف می‌کنی. دقت کردم دیدم آره؛ معمولاً با چیزایی که دوست ندارم و نیستم مخاطب رو می‌برم سمت چیزایی که دوست دارم و هستم. مثلاً نمی‌گفتم من چپ‌دستم و آب‌پرتقال دوست دارم، بلکه می‌گفتم من راست‌دست نیستم و آب آناناس و آب هلو و آب انگور و آب سیب دوست ندارم. عمدی نبود و دقت هم نکرده بودم که چرا و چطور، ولی امروز تو لینکدین از یه پست، اتفاقی فهمیدم این یه جور تکنیکه. من اسمشو گذاشتم تکنیک اعلان برائت. نوشته بود: یه تکنیک توی استوری‌تلینگ هست که بهش میگن کنتراست هویتی. یعنی چی؟ یعنی به‌جای اینکه بگی چی هستی، تعریف می‌کنی چی نیستی. این‌جوری ذهن مخاطب رو می‌فرستی سمتی که می‌خوای. این تکنیک، بی‌رحمانه جذابه چون ذهن آدمیزاد با تضاد بهتر می‌فهمه. وقتی بفهمه چی نیستی، سریع‌تر می‌ره سراغ ساختن تصویر ذهنی. نه با اطلاعاتی که بهش دادی، با برداشتی که خودش ساخته. همینه که برندهای باهوش با کنتراست هویتی، اول مرزشونو می‌کشن، بعد می‌ذارن مخاطب خودش حدس بزنه چی هستن.

۴۶. یادتونه در بحبوحۀ جنگ منتظر اون فامیلمون که مکه بودن بودیم و پروازشون لغو شده بود؟ می‌تونید بگید چرا باید همچین چیزی یادمون باشه ولی به هر حال، بعد از آتش‌بس زمینی اومدن و تو مسیر، کربلا هم بردنشون. برای منم دوتا فلاسک کوچیک و متوسط و یه چای‌ساز و یه ماگ (چیزایی که همیشه با منن و همیشه لازمشون دارم) سوغاتی آوردن. تصمیم داشتم به‌عنوان تشکر، آلبوم عکسای سفرشونو بهشون هدیه بدم. عکساشونو گرفتم ریختم رو فلش و بعد که اومدم تهران، چندتاشو انتخاب کردم و سفارش دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. عکس‌پرینت رو از سال اول کارشناسی می‌شناسم. اون موقع هر عکس رو حدودای صدوپنجاه تومن چاپ می‌کردن؛ حالا حدودای پونزده‌هزار تومنه. بازم قیمت و کیفیتش از جاهای دیگه بهتره. آلبوم هم می‌خواستم بخرم بذارم توش با آلبوم هدیه بدم. حضوری از چندتا عکاسی پرسیدم؛ نداشتن. هزینۀ چاپشونم از عکس‌پرینت بیشتر بود. هم عکسا رو اینترنتی چاپ کردم هم آلبومو اینترنتی از دیجی‌کالا گرفتم. 

برای تحویل آلبوم، روش حضوری از نزدیک‌ترین شعبه رو زدم. دومین بارم بود که روش تحویل رو حضوری انتخاب می‌کردم و قبلاً همیشه با پیک میاوردن. اولین بار که حضوری تحویل گرفتم تبریز بودم و رفتیم یه جایی که شبیه انبار بود و از یه مسئولی که اونجا بود گرفتیم. البته تحویل حضوری هم هزینه داره، ولی کمتره. این بار محل دریافت رو باغ کتاب تهران زدم. چون بغل فرهنگستانه و مسیر همیشگیمه. رفتم و برخلاف تبریز، کسی نبود ازش تحویل بگیرم. تو یه کمد به اسم گنجه گذاشته بودن و باید یه کدی رو اسکن می‌کردی و یه کدی پیامک می‌شد و یه کدی رو وارد می‌کردی تا در گنجه باز بشه سفارشتو برداری. از اونجایی که اولین بارم بود با همچین پدیده‌ای روبه‌رو می‌شدم و کسی هم نبود بپرسم، یه کم معطل شدم. شبیه این دستگاه‌های فروش خودکار بود که ازش خوراکی و قهوه و... می‌خریم، ولی اینترنت و کد و اسکن و اینا لازم داشت. ضمن اینکه نمی‌دونستم اون کیوآرکد روی درِ کمد! برای سفارش منه و باید اسکنش کنم. حتی نمی‌دونستم کدوم در قراره باز بشه. لحظۀ هیجان‌انگیزی بود وقتی مراحلشو طی کردم و دری که کد روش بود باز شد و سفارشمو برداشتم!

۴۷. یک گروه تلگرامی هم داریم متشکل از ورودی‌های سال ۸۹ برق شریف. یک گروه بزرگتر هم داریم متشکل از تمام ورودی‌ها از ابتدای تأسیس این دانشگاه تاکنون. یک روز بحث مرور خاطرات بود و هر کسی هر عکسی از دوران دانشجویی‌اش داشت، به اشتراک می‌گذاشت. لابه‌لای بحث‌ها، صحبت از نظم و وقت‌شناسی و درس زندگی و این‌ها هم بود. من عکس جلسه‌ای که مریم یک دقیقه بعد از شروع کلاس رسید و دکتر ش.ب. راهش نداد و گفت هدفم اذیت کردنتان نیست بلکه می‌خواهم قانون‌مندی را یاد بگیرید را به اشتراک گذاشتم. کلاس‌ها فیلم‌برداری می‌شد و فیلمش در مکتب‌خونه هم بود. از آن لحظه که استاد گفته بود قصدم اذیت کردنتان نیست اسکرین‌شات گرفته بودم. انتظار لایک و موافقت نداشتم و هدفم صرفاً مرور خاطرات بود و اینکه قدردانی کنم از استادی که علاوه بر الکترونیک، درس زندگی هم می‌داد. ولی در کمال ناباوری پیام و عکسی که گذاشته بودم ده‌ها دیسلایک خورد. دیسلایک‌کنندگان پدرکشتگی باهام نداشتند؛ چرا که عکس‌های قبلی‌ام کلی لایک شده بود و قلب و این‌ها فرستاده بودند، ولیکن این یکی به مذاقشان خوش نیامده و معتقد بودند استاد باید دانشجو را درک کند؛ دانشجو ممکن است در ترافیک مانده باشد، یا خوابگاهی باشد یا هر مشکل دیگری. گفتم اگر قرار باشد دانشجوی خوابگاهی درک شود، دانشجویی که سر کار می‌رود هم انتظار درک شدن دارد. دانشجویی که بچه دارد هم انتظار درک شدن دارد. دانشجویی که از بیمار مراقبت می‌کند یا بیمار است هم انتظار درک شدن دارد. نمی‌شود تک‌تک آدم‌ها را بررسی کرد و درک کرد، ولی حداقل باید یک استادی باشد که سختگیرتر باشد و زمان‌شناسی را یادمان بدهد. این قانون را بالاخره باید سر یک کلاسی یاد بگیریم. این پیامم چهل‌تا دیسلایک خورد! بحث را ادامه ندادم، اما به‌نظرم این کار استادمان اثر تربیتی دارد. این انتظار درک شدن برای رعایت نکردنِ برخی قوانین، مثلاً قانون زمان (زمان حضور در کلاس، امتحان، تحویل تکلیف و...) با این استدلال که انسان هستیم و شرایط خاص و مشکلات ویژه داریم، تا وقتی که "قدرت" نداشته باشیم در سطح "انتظار" می‌ماند، اما وقتی فرد به قدرت (مقام، ثروت و...) می‌رسد، از سطح توقع و انتظارِ درک شدن فراتر می‌رود و منجر به هرج‌ومرج و آسیب به بقیه می‌شود. در ادامه افرادی را خواهیم دید که این حق را به خودشان می‌دهند که پروازی را به تأخیر بیندازند و مسافران دیگر را معطل کنند تا خودشان را برسانند. چون شرایط خاص دارند و قدرتش را هم دارند. بقیه هم مجبورند درکشان کنند. از پیامد این توقع‌ها که بگذریم، صحبت اصلی بر سر اثر تربیتی بعضی از این سخت‌گیری‌ها بود. موضوع اصلی "مسئولیت‌پذیری" بود. منِ نوعی که تصمیم گرفته‌ام دانشجو شوم و درس بخوانم، ممکن است شاغل باشم، والد باشم، در خوابگاه زندگی کنم و... که خب این‌ها شرایط و تصمیم‌های من است. خودم باید جوری با توجه به وزنی که دارند بینشان تعادل برقرار کنم. حالا برای یکی به اقتضای شرایطش شغل/فرزند/والدین مهم‌تر است، برای یکی درس‌خواندن و برای یکی متعهد بودن به انجام سر وقت وظایفش در هر کدام از این جایگاه‌ها. قرار نیست دیگران من نوعی را درک کنند. عملاً اطلاعی هم که از شرایط و مسائل شخصی من ندارند/لزوماً نباید داشته باشند. طبیعتاً هیچ کس همیشه نمی‌تواند هم‌زمان به همهٔ وظایفش در همهٔ نقش‌هایش به‌موقع برسد که طبیعی است و ایرادی هم ندارد. فقط باید پیامدش را بپذیریم: نمرهٔ کم‌تر، آسیب به فرزند، چالش شغلی و مالی و... . پس بحث تنبلی و کوتاهی و توقع و انتظار درک شرایط انسانی و این چیزها نیست. بحث تصمیم، انتخاب و الویت‌های فردی و درلحظهٔ آدم است که همیشه هم ثابت نیست. مسئولیتش هم با خودمان است نه دیگران!

۱۷ نظر ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برادرم می‌گه چند وقتیه که کمتر غر می‌زنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمی‌زنی!

رابطۀ من و برادرم، در ایام کودکی و نوجوانی، مثل رابطۀ تام و جری بود. مدام در جنگ و جدال و ستیز بودیم و تو سر و کلۀ هم می‌زدیم. از اونجایی که هیچ وقت آبمون تو یه جوب نمی‌رفت هیچ وقت هیچ وسیلۀ اشتراکی نداشتیم. همه چیمون جدا بود. اگرم قرار بود یه چیزیو تقسیم کنیم، با دقت میلی‌متری به دو قسمت کاملاً مساوی تقسیم می‌کردیم که به نفر مقابل بیشتر نرسه. اون فکر می‌کرد منو بیشتر دوست دارن، من فکر می‌کردم اونو بیشتر دوست دارن.

یه کم که بزرگتر شدیم و من که دانشجو شدم و اومدم یه شهر دیگه، رابطه‌مون بهتر شد. باهم مهربون‌تر شدیم و دلمون برای هم تنگ شد. یه وقتایی می‌رسیدم خوابگاه و می‌دیدم تو جزوه‌م نوشته «نرو». وقتایی که تهران کاری چیزی داشت یه سر به من هم می‌زد و چقدر ذوق می‌کردم از دیدنش.

بعد که لیسانس و ارشدم تموم شد و کرونا شد و یه مدت خونه بودم، دوباره برگشتیم به تنظیمات کارخانه! مثل قبل، بازم در جدال و ستیز. حتی یادمه روزی که کنکور دکتری داشتم، باهم قهر بودیم و یه مدت بود که باهم حرف نمی‌زدیم. سر چی؟ سر اینکه برای موسش، باتری خواسته بود و من گفته بودم تو کشوئه و گفته بود بیارم و گفته بودم خودت برو بردار من چرا بیارم :|

تابستون چهارصدودو که قرار شد برای کار بره کرج، گفتم من تهران تو خوابگاه دکتری می‌مونم و فقط آخر هفته‌ها بهت سر می‌زنم. اون موقع شاغل نبودم. یه مدت مامان پیشش موند و یکی دو ماهِ تابستون هم من رفتم پیشش. ولی تأکید کردم که از مهرماه می‌رم خوابگاه و خودت باید یاد بگیری غذا درست کنی و کارهای خونه‌تو انجام بدی. خودشم فقط ماکارونی با سس و مایۀ آماده رو یاد گرفته بود و برنج خالی. مردادماه تو آزمون آموزش‌وپرورش شرکت کردم و مدارس تهران رو انتخاب کردم که نتیجه‌ش آخر مهر اومد. قراردادم با فرهنگستان رو هم مهرماه بستم. بعد یهو کارش منتقل شد تهران و بابا اینا اومدن یه خونه روبه‌روی دانشگاه من گرفتن و منم دیگه خوابگاه رو تحویل دادم و تام و جری باهم همخونه شدن. اونجا دیگه مامان و بابا هم نبودن که وقتایی که دعوا می‌کنیم جدامون کنن یا وساطت کنن برای آشتی. عمدۀ بحثمون سر شستن ظرف‌ها بود. من زودتر از اون می‌رفتم سر کار و دیرتر برمی‌گشتم. وقتی میومدم می‌دیدم ظرف‌های صبحانه رو هم نشسته و حالا برای درست کردن شام اول باید ظرف‌ها رو بشورم اعصابم خط‌خطی می‌شد. من زودتر از اون می‌خوابیدم. می‌گفت ظرفای شام رو خودم می‌شورم. صبح وقتی پا می‌شدم می‌دیدم نشسته و حالا هم باید ظرفا رو بشورم هم صبحانه رو آماده کنم هم سریع حاضر شم برم سر کار اعصابم خط‌خطی می‌شد و دعوا! انتظار داشت همۀ ظرف‌های تمیزِ توی کابینت تموم بشه بعد بشوریم. منم عادت دارم همین که آخرین لقمه رو گذاشتم تو دهنم شروع کنم به شستن ظرف‌ها.

تو این چند ماه اخیر، هم به این دلیل که محل کارهام نزدیک خونه بود کمتر خسته و اذیت می‌شدم، هم چون برادرم ازدواج کرده بود و کمتر خونه بود و کمتر می‌دیدمش، مهربون‌تر بودم. چند وقته که دیگه سرِ موضوع کارِ خونه قهر و دعوا نداریم. اساساً سر هیچ موضوع دیگه‌ای باهم بحث نمی‌کنیم. کلاً هردومون مهربون‌تر و عاقل‌تر شدیم. دیشب می‌گفت چند وقته کمتر غر می‌زنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمی‌زنی!

مامان و بابا امروز دارن میان تهران برای تمدید قرارداد خونۀ من و گرفتن خونه برای برادرم و عروسمون. خونه‌ای که انتخاب کردن دوره. همه نگران تنهاییمن؛ خودم بیشتر.

+ اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم۱

۱۵ نظر ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۱۴:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۱- از هر وری دری (قسمت ۷۱)

۲۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ

۲۱. خواب می‌دیدم سه‌تایی (با برادرم و عروسمون) داریم تو خیابون راه می‌ریم و یهو بمب و موشک می‌ریزه رو سر مردم و سمت هر ساختمونی می‌ریم منفجر میشه. این اولین خوابی بود که در یک ماه اخیر دیدم و هنوز نفهمیدم که چی شد که منی که تا دو سال پیش هر شب چندتا خواب می‌دیدم، دیگه خواب ندیدم. و حالا دوباره دارم می‌بینم. البته از نوع کابوس.

۲۲. تا پامو گذاشتم فرهنگستان و به هر کی رسیدم جملۀ «رسیدن به‌خیر» رو شنیدم. فکر نمی‌کردم متوجه غیبتم بشه کسی. حالا هم که اومدم می‌بینم پنجره‌های یه سری از خونه‌های کوچه‌مون بدون شیشه‌ست. یه تعداد از درخت‌ها شکسته‌ن. هنوز روی زمین، گوشه‌موشه‌ها شیشه خرده دیده میشه. گلدون بزرگم که تو آشپزخونه بود و یه گلدون دیگه هم که تو فرهنگستان بود به فنا رفتن و زرد شدن. تو اتاق رئیس، جلسه داشتیم. وقتی آبدارچی درو باز کرد چایی بیاره با نگرانی سرمو برگردوندم سمت در و فکر کردم حمله شده! با هر تکون پرده‌ها فکر می‌کردم یه چیزی افتاد روی سرمون. قلبم تو دهنم بود و تپش قلب داشتم از ابتدا تا انتهای جلسهٔ امروز.

۲۳. قبلاً راجع به خواب‌هام و اینکه بعد از کرونا که برگشتم تهران دیگه خواب ندیدم نوشته بودم. اینم نوشته بودم که پونزده سال پیش، اولین بار که اومدم تهران و ساکن خوابگاه شدم هم یه مدت خواب ندیدم. یکی از فرضیه‌هام این بود که جام که عوض می‌شه طول می‌کشه ذهنم به جای جدید عادت کنه و خواب ببینه. البته فرضیه‌م مثال نقض هم داشت. مثلاً پیش اومده بود که دو سه روز رفته بودیم شمال، و من اونجا که جای جدیدی بود خواب دیده بودم. هنوز دقیقاً نفهمیدم چرا خواب می‌بینیم یا چرا نمی‌بینیم، ولی چند شبه که خواب‌هام برگشتن. بعد از دو سال دوباره دارم خواب می‌بینم. موضوع اغلبشونم جنگه. به این صورت که یه جایی‌ام و از دور می‌بینم فلان جا که خونه‌مونه منفجر شده. یا وسط خیابونم و بمبارانه!

۲۴. موقع جنگ یکی از نگرانی‌هام این بود که بمیرم و چیزایی که دستم امانته گم و گور بشه و مدیون بمونم. به هر کی می‌رسیدم می‌گفتم هفت تومن از پس‌انداز انجمن زبان‌شناسی تو حساب منه هنوز، یه خودکار صورتی تو جامدادیم هست که مال مدرسه‌ست (یه بار که خودکار قرمز همرام نبود از دفتر دبیران برداشتم برای تصحیح برگه‌ها و دیگه دستم موند!). روز آخری که فرهنگستان بودم موس رو اشتباهی تو کیفم گذاشتم و آوردم خونه. بعدشم که جنگ شد و نتونستم برگردم بذارم سر جاش. تا امروز که بالاخره بردم گذاشتم سر جاش. همه جا هم یادداشت کرده بودم این مواردو. یه بسته چای گلستان رو هم یادداشت کرده بود که ماجرای اینم از این قرار بود که از حساب بابا برای خونه گرفته بودم که ببرم تبریز و در بحبوحۀ جنگ، یادم رفته بود با خودم ببرم! اینم یادداشت کرده بودم حتی! کلاس سوم و چهارم و پنجم ابتدایی هم فقط جمعه‌ها که مدرسه نمی‌رفتم روزه می‌گرفتم. قضای اینا رو نگرفتم هنوز.

۲۵. شنبهٔ هفتهٔ پیش هنوز تبریز بودم. عصر یه شماره افتاد روی گوشیم که انتظار نداشتم اون شماره باهام تماس بگیره. قلبم به تپش افتاد و رنگم پرید و یه سکتۀ خفیف رو رد کردم. مهمون داشتیم و علاوه بر اهل منزل، مهمون هم متوجه تغییر حالتم شد. رفتم تو اتاق و جواب دادم و گفتم تهران نیستم و هفتۀ دیگه میام ایشالا. بعد که حالم اومد سر جاش احساس ارزشمند بودن کردم! تماس کاری بود. یه تماس هم از دانشگاه اسبق داشتم. زنگ زده بودن راجع به جشن شصت‌سالگی دانشکده بازخورد بگیرن. در ادامه هم پرسیدن الان کجایی و چی کار می‌کنی.

۲۶. امتحان غائبین، چهارشنبه برگزار شد. با اینکه براشون سؤال جدید طراحی کرده بودم و از دو هفته قبل برای معاون و مسئولین و دست‌اندرکاران مدرسه ارسال کرده بودم، ولی صبح روز امتحان، وقتی تو راه مدرسه بودم که برم برگه‌ها رو بگیرم، معاون زنگ زد که اینترنت نداریم که سؤالات رو دانلود کنیم! گفتم اگه زودتر می‌گفتید خودم پرینت می‌گرفتم میاوردم که شما فقط کپی کنید. گفت الان بچه‌ها سر جلسه هستن و نمی‌تونیم منتظرشون بذاریم؛ چی کار کنیم؟ ساعت ۷:۴۰ بود. گفتم چاره‌ای نیست، همون سؤالات قبلی رو بدید. مشکلم با اون سؤالات این بود که جوابشونو تو گروه گذاشته بودم و اینا دیده بودن و در حق اونایی که قبلاً امتحان داده بودن ظلم می‌شد. هر چند برگهٔ اونا رم با ارفاق فراوان تصحیح کرده بودم. این وسط، دوتا موضوع شگفت‌زده‌ام کرد. یکی اینکه تو امتحان اول، فقط سه چهار نفر از هشتاد نفر زیر ۱۰ شدن ولی این پنجاه نفر غایب که سؤال‌ها هم براشون تکراری بود کلی زیر ۱۰ داشتن. فی‌الواقع هیچی نخونده بودن. حتی سؤالاتی که با جواب تو گروه گذاشته بودم رو هم نخونده بودن! شگفتا!

موضوع دیگری که شگفت‌زده‌م کرد هم این بود که وقتی نیم ساعت بعد از شروع آزمون رسیدم مدرسه، دیدم نصف بچه‌ها سؤالات جدید رو دارن جواب می‌دن و نصفشون سؤالات تکراری قبلی رو. مدیر گفت برگه‌های قدیمی و جدید رو تصادفی بینشون پخش کردیم. همه‌شونم امتحان رو سر ساعت شروع کرده بودن و نفهمیدم ماجرای قطعی اینترنت که معاون تلفنی گفت چی بود و اساساً چرا دو سری برگه بینشون پخش شده. اون موقع که معاون باهام تماس گرفته بود ۷:۴۰ بود ولی اینا ۷:۳۰ آزمون رو شروع کرده بودن. یه موضوع عجیب دیگه هم موقع تصحیح برگه‌ها توجهم رو به خودش جلب کرد و اون این بود که یه سری از دانش‌آموزان پاسخنامه‌ای که تو گروه گذاشته بودم رو حفظ کرده بودن و دقت نکرده بودن که سؤالاتشون فرق داره و جدیده و همون جواب‌ها رو نوشته بودن برای سؤالات جدید. یه سریا هم از روی بغل‌دستیشون تقلب کرده بودن و دقت نکرده بودن که سؤال بغل‌دستیشون فرق داره و همون جوابا رو نوشته بودن.

۲۷. بعد از امتحان، تو همۀ گروه‌های درسی که با دهمیا داشتم این پیام رو گذاشتم: «همه‌تون خسته نباشید. ان‌شاءالله با ذهن پُر از معلومات و پرانرژی پایهٔ یازدهم رو شروع کنید. سال تحصیلی بعدی، تو هر مدرسه‌ای باشید با هر معلمی، لطفاً فعل مجهول رو خوب یاد بگیرید. موقع تصحیح برگه‌های نهایی اکثر یازدهمیا (همهٔ مدارس و همهٔ شهرها) از مجهول نمرهٔ کامل نگرفتن. شما حواستونو جمع کنید و مجهول رو خوب یاد بگیرید. اواخر شهریور، احتمالاً گروه‌های درسی حذف بشن، ولی شما هر موقع اینجا یا هر جایی به من پیام بدید من پاسخ می‌دم. مراقب خودتون باشید و خدانگهدار». یه دونه قلب هم آخر پیامم گذاشتم. اونا هم متقابلاً قلب فرستادن برام! و تموم شد.

۲۸. یکی از دانش‌آموزان خوب کلاس پیام داده بود که «سلام خانم خوبید؟ ببخشید مزاحمتون شدم خواستم بدونم برگه‌ها رو صحیح کردید؟» جواب دادم که سلام. بله ۱۹.۷۵ شدی. و در ادامه نوشتم: به‌نظر می‌رسه پایین برگه‌ت سؤال ۲۵ رو برای یه نفر تقلب دادی. بابت این مورد توضیحی نداری؟ گفت «راستش می‌خواستم کمکی کنم که نشد؛ بردم برگه رو تحویل دادم. ببخشید بازم». بخشیدم و فرمودم تکرار نکن. کار زشتیه. یه بوس هم فرستادم. نمره‌شم تو کارنامه بیست ثبت کردم!

۲۹. اون روز که برای تحویل برگه‌ها رفته بودم مدرسه، کارنامه‌ها رو می‌دادن و معاون داشت نمرۀ چند نفرو بلند می‌خوند. متوجه شدم یه سری از معلما نمره‌ها رو رند نکردن و با همون دقت ۲۵صدم ثبت کردن. اینم فهمیدم که به اونایی که مثلاً هشت شدن، ده ندادن. ولی من به چند نفر زیر ده، ده داده بودم قبول بشن. هر چند دقیقاً نمی‌دونم نمرهٔ قبولی چنده. چون اینا مستمر هم دارن و میانگین گرفته میشه. بعضی از مدارس هم هستن که نمرۀ قبولی براشون متفاوته. اتفاقاً یکی از سؤالات آزمون استخدامی هم همین چیزاست که نمرۀ قبولی چنده و سن دانش‌آموز شهری و روستایی برای فلان پایه حداقل و حداکثر چقدره. من اینا رو بلد نبودم. هنوزم بلد نیستم. تمایلی هم ندارم بدونم. حس می‌کنم اطلاعات مفید و ارزشمندی نیستن.

۳۰. یه بار سر کلاس به بچه‌ها گفتم آی‌دیم تو همهٔ پیام‌رسان‌ها یکیه. چند روز پیش یکیشون از اونجایی که آی‌دی پیام‌رسان شادم رو داشت (توضیح برای کسانی که بچه‌مدرسه‌ای دوروبرشون نیست: شاد یه پیام‌رسان مخصوص معلمان و دانش‌آموزانه)، پیامش رو علاوه بر شاد، تو تلگرام و ایتا و... هم فرستاده بود و نوشته بود با عرض پوزش در همهٔ فضاها که با آیدی حضور داشتین پیام را ارسال نمودم تا هر یک را زودتر مطالعه نمودید پاسخ شما را داشته باشم. نوتیف پیامشو دیدم و فهمیدم مامان دانش‌آموز پیام داده. نوشته بود اگر ممکنه با توجه به شرایط حاکمه بر کشور که منجر به استرس فراوان فرزندان ما و بالاخص خود ما خانواده‌ها شد در صورت امکان لطف نمایید و با در نظر گرفتن این اوضاع به بچه‌ها در خصوص حفظ لغت‌ها کمک کنید و لغات مهمی را تعیین کنید تا بچه‌ها مجبور نباشن همهٔ لغت‌ها رو حفظ کنن و فقط همون تعدادی رو که شما مشخص می‌کنید حفظ کنند. از لطف شما بسیار سپاسگزارم. حالا کل این واژه‌ها سه چهار صفحه بیشتر نبودا، ولی همونم زورشون میومد بخونن. با ادب و احترام درخواستشون رو رد کردم، ولی نمی‌دونم از کی مد شده که معلم‌ها ده بیست‌تا لغت رو مشخص کنن و به دانش‌آموز بگن همینا رو فقط بخون. پارسالم همین داستان پیش اومد. برای یکی از پایه‌ها مدرسه سه‌تا معلم ادبیات داشت. سؤال‌ها رو من طراحی کردم و اون دوتا معلم هم تأیید کردن. بعداً فهمیدیم یکی از معلما سؤالات امتحان رو با چندتا سؤال دیگه در اختیار بچه‌های کلاسش گذاشته که فقط همونا رو بخونن. اینو بعد از اینکه برگه‌ها کپی شد فهمیدن و دیگه نشد سؤال جدید طراحی کنیم. در حق بچه‌های کلاس من و اون یکی معلم ظلم شد. 

۳۱. چیزی که معمولاً بعد از خوندن کامنت‌ها توجهم رو به خودش جلب می‌کنه برداشت اشتباه مخاطب از پست‌هامه. بدانید و آگاه باشید که حتی یه درصد هم هدف من بیان سختی‌های شغل معلمی نیست و صرفاً دارم روزمرگی‌هامو می‌نویسم که از قضا شامل سختی‌ها و رنج‌ها و بدبختی‌هاست.

۳۲. اوایل خرداد، اون چند جلسه‌ای که مراقب امتحان نهاییا بودم، اگه قبل از شروع امتحان موقعیتی پیش میومد که با بچه‌ها صحبت کنم، صحبت می‌کردم. مثلاً می‌پرسیدم امتحان چی دارید؟ سخته یا آسونه؟ از کدوم مدرسه اومدید؟ می‌گفتم اگه گرمتونه بگم کولرو بزنن، اگه سردتونه جاتونو عوض کنم جلوی کولر نباشید، آیا نور کلاس کافیه؟ یا اگه چپ‌دست بودن می‌پرسیدم لازمه صندلی بیاریم بذاریم اون ورتون یا راحتید؟ خلاصه سعی می‌کردم ارتباط برقرار کنم. یه بارم که حوصله نداشتم یکیشون که اولین بارمون بود همو می‌دیدیم (اولین جلسۀ مراقبتم بود و قطعاً اولین باری بود که همو می‌دیم) وقتی برگه‌شو تحویل می‌داد پرسید حالتون خوبه؟ گفتم آره. گفت ولی چهره‌تون اینو نشون نمیده. لبخند زدم و گفتم یه کم بی‌حوصله‌م. و تشکر کردم از ابراز محبتش. تو یکی از این مکالمه‌ها، متوجه شدم یه سریاشون از فلان مدرسه اومدن، ولی فلان مدرسه درس نخوندن. در واقع اسمشون اونجا بود ولی صرفاً برای ثبت‌نام نه تحصیل. برای تحصیل می‌رفتن آموزشگاه‌های خصوصی. در خلال این گفت‌وگوها فهمیدم این کار قانونی نیست ولی یه سری از مدارس انجام می‌دن و شرایط تحصیل غیرحضوری رو فراهم می‌کنن. فایده‌ش چی بود؟ می‌گفتن تو مدرسه وقتمون هدر می‌ره و می‌ریم آموزشگاه که وقتمون هدر نره. اینو قبول دارم که تو مدرسه بازدهی پایینه ولی بزرگترین فایده‌شم اینه که شما با بقیه تعامل می‌کنی و یه شبکه تشکیل می‌دی. اینم البته درسته که بعد از چند سال ممکنه خبری از هم‌کلاسی‌هات نداشته باشی و شبکه، موقتیه، ولی همون موقتیشم مفیده و باعث رشد شخصیت آدم میشه.

۳۳. امسال تا اواسط ماه رمضون تهران بودیم و مامان هم پیشمون بود که تو درست کردن افطار و سحر کمکمون کنه. عصرها که از سر کار برمی‌گشتم محفل و زندگی پس از زندگی رو دانلود می‌کردم (چون تلویزیون نداریم!) و تو راه گوش می‌دادم و بعد پاک می‌کردم! اواخر اسفند با مامان رفتم تبریز، ولی برادرم تهران موند. اونجا با اینکه تلویزیون داشتیم، ولی دیگه این برنامه‌ها رو ندیدم! دانلود هم نکردم دیگه. دیروز یکی از این قسمت‌هایی که تو گوشیم مونده بود و ندیده بودم رو باز کردم که همین‌جوری که دارم کارامو می‌کنم پخش بشه بشنوم. یه نکته راجع به فرق صبر و رضایت گفت که برام تازگی داشت و جالب بود. راجع به یه طرحی به اسم آرمان هم حرف می‌زدن که مربوط به شهید آرمان علیوردی بود. مجری گفت الان تو ایران کمتر کسی ماجرای این شهیدو نمی‌دونه. اینکه منم جزو این گروه کمتر کسان بودم و فقط به این عنوان که اسم یکی از ایستگاه‌های مترو شده می‌شناسم خوب نیست. البته بعدش گوگل کردم ببینم داستان چیه. اینکه اسم شهدا قبلاً مذهبی و عربی بود و الان اسامی اصیل ایرانی هم شهید میشن هم برام جالب بود!

۳۴. ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و با آزمون استخدامی معلم شدیم، باید بعد از گذروندنِ دو ترم مهارت‌آموزی تو این دانشگاه، تو آزمونی به نام آزمون اصلح شرکت کنیم و قبول بشیم تا اجازۀ ادامۀ فعالیت بدن. آزمون مذکور، شهریورماهه و تا سه بار فرصت داریم قبول نشیم!

۳۵. بعد از آزمون اصلح و دفاع از رساله و ارتقاء شغلم، چهارمین کاری که توی «to-do list» امسال و سال بعدم نوشتم ازدواجه. بعدشم فرزندان متعدد بیارم و بابت هر کدومشون انواع مرخصی‌ها رو بگیرم و یه مدت نرم سر کار! فی‌الواقع هم از کار کردن به ستوه اومدم هم از تنهایی.

۱۳ نظر ۲۹ تیر ۰۴ ، ۲۱:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۰- از هر وری دری (قسمت ۷۰)

۱۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ

۱. نوشته بود: کار‌ کردن پیرمردای مسن که مشخصه بازنشسته شدن و توان کار کردن ندارن، تو مشاغل دم دستی به‌خاطر شرایط بد اقتصادی، واقعاً حالمو بد می‌کنه.

حال منم همین‌طور.

۲. تو آزمون ارشد زبان‌شناسی، گرایش اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی تنها گرایشیه که مصاحبه داره. یه تعداد از اینایی که دعوت به مصاحبه میشن برای مشورت میان سراغ من. همیشه سعی می‌کنم جذابیت‌ها و زیبایی‌های این رشته رو بگم، ولی اینم می‌گم که هر سال دو نفر همون روزای اول انصراف می‌دن و دو سه نفر هم واحدها رو می‌گذرونن و دفاع نمی‌کنن و اونایی هم که فارغ‌التحصیل میشن استخدام نمیشن و اگه بخوان دکتری بخونن هم دانشگاه‌ها و استادهای دیگه ممکنه نگرش منفی به این گرایش یا استادهاش داشته باشن و دکتری قبول نشن. چند روز پیش با یکیشون حرف می‌زدم. زمان ما نهایتش تا رتبهٔ پنجاه رو دعوت به مصاحبه کرده بودن که ده نفرو پذیرش کنن، ولی اونی که چند روز پیش زنگ زده بود باهام مشورت می‌کرد رتبه‌ش چهارصد به بالا بود.

۳. چند وقت پیش وزارت آموزش‌وپرورش با وزارت راه و شهرسازی تفاهم‌نامه امضا کردن که به یه سری از فرهنگیان فاقد مسکن بر اساس اولویت‌بندی خونه بدن. طبعاً اونی که سنش بیشتره و زن و بچه داره و خونه هم نداره در اولویته. مهلت درخواست هم همین هفته بود. واضح بود که نوبت به امثال من نمی‌رسه ولی پیگیر اخبار و اطلاعیه‌ها بودم ببینم داستان چیه. قسمت عجیب ماجرا اونجا بود که برای درخواست و پر کردن فرم جای مشخصی رو معرفی نکرده بودن. یکی از همکارا رفته بود اداره، بهش گفته بودن برای تهران نیست. به یه عده هم گفته بودن مدیرتون باید درخواست بده. بعداً یه اطلاعیه دادن که فلان استان فلان فرمو پر کنه فلان منطقه فلان فرمو. تهرانیا هم تو سامانهٔ پرگار درخواست بدن. اولاً این سامانه کلاً باز نمیشه و بالا نمیاد. اگرم باز بشه فقط کارمندان اداره و احتمالاً مدیران دسترسی دارن که اونا هم گردن نمی‌گیرن قضیه رو. یه عده هکر هم بودن که از فرصت استفاده کردن و دم به دیقه اطلاعیه‌های جعلی منتشر می‌کردن که فلان فرمو پر کنید و فلان برنامه رو نصب کنید برای ثبت درخواست. و خب خیلیا این وسط هک شدن و به فنا رفتن. یکیش همین همکاری که روز اول رفته بود اداره و بهش گفته بودن برای تهران نیست.

۴. میگن امسال نسبت به مدت مشابه پارسال، تصحیح برگه‌های نهایی زودتر تموم شده. به‌نظرم دلیلش قطعی اینترنت و دسترسی به فقط سایت‌های داخلی مثل سایت آموزش‌وپرورش بود. من خودم با اینکه تصحیح رو دوست نداشتم ولی هر از گاهی که حوصله‌م سر می‌رفت، برای اینکه از فضای جنگ دور بشم انجام می‌دادم. حتی وقتی دیدم درس‌هایی جز ادبیات نیاز به مصحح داره گفتم بهم دسترسی بدن که اون درس‌ها رو هم تصحیح کنم. درسای فیزیک و ریاضی و هندسه یادم بود ولی شیمی رو بدون پاسخنامه نمی‌تونستم تصحیح کنم. تو کنکور درصد شیمیم از ریاضی و فیزیک هم بیشتر بود ولی چون تو این ۱۵ سال مطالبش تکرار نشده فراموش کرده بودم. حتی یه دونه سؤال شیمی رو هم بلد نبودم و یادم نبود و ناراحت شدم از این بابت. حدوداً دویست‌تا برگهٔ ادبیات تصحیح کردم و فقط یه دونه نمرهٔ ۲۰ دیدم! تو یکی از اسکن‌ها هم اشتباهی اسم و عکس دانش‌آموز افتاده بود. یه پسر از یه دبیرستان نمونه‌دولتی بود که نمرهٔ خوبی گرفت.

۵. فنی‌حرفه‌ایا، نگارششون هم نهایی بود و موقع تصحیح برگه‌هاشون متوجه شدم ده نمره سؤال ادبیات دارن ده نمره نگارش یا همون انشا. تصحیح انشا رو دوست نداشتم. سخت بود برام. هم خوندنِ دست‌خطشون سخت بود هم قضاوت و نمره دادن به نوشته‌های بقیه. به اکثرشون نمرهٔ کامل دادم، ولی ممکنه مصحح‌های دیگه نمرهٔ کمی بدن و پای مصحح سوم رو بکشن وسط. نمی‌دونم فرایندش دقیقاً چجوریه ولی برای تصحیح چهارم هم بهم دسترسی داده بودن. احتمالاً تصحیح چهارم برای وقتیه که دانش‌آموز به نمره‌ش اعتراض می‌کنه. نمی‌دونم.

۶. برای انشای نهایی‌ها، سه‌تا موضوع داده بودن و چندتا نکتهٔ نگارشی هم گفته بودن که باید رعایت می‌شد. مثل رعایت املا، خوش‌خطی و خوش‌آغازی. یه نفر راجع به خوش‌آغازی انشا نوشته بود! فکر کرده بود اون نکات هم جزو موضوعات انشا هستند. بهش صفر دادم ولی انشای خوبی راجع به خوش‌آغازی نوشته بود!

۷. چند ماهه منتظر نتیجهٔ رتبه‌بندی‌ام. مدیر مدرسهٔ فعلی تأیید کرده مدارکمو ولی خبری از اداره و مراحل بعدی نبود. چند روز پیش از اداره زنگ زدن که ارزشیابی مدرسهٔ پارسالتو بارگذاری نکردی و بیار برامون. مدیر پارسال ارزشیابیمو کامل داده بود و با اینکه بارها گفته بودم فکر انتقالی‌ام، ولی فکر نمی‌کرد اجازهٔ انتقال بدن و نیروی جایگزین نگرفته بود. وقتی مهرماه با انتقالیم موافق شد، یهو بدون نیرو موند و منم نه فرصت داشتم برم ارزشیابیمو ازشون بگیرم نه روم می‌شد. حالا از اداره زنگ زده بودن و برگهٔ ارزشیابیمو می‌خواستن. گفتم ندارم. گفتن چطور نداری؟ باید از مدرسه می‌گرفتی. گفتم انتقالی گرفتم و ندارم. گفتن عکسشو بگو بفرستن. به مدیر و معاون سابق پیام دادم و گفتم قضیه رو. پیاممو دیر دیده بودن و گفتن چهارشنبه می‌فرستن. چهارشنبه پیگیری کردم و گفتن پیدا نکردن. شنبه و یکشنبه هم تعطیل بود و دیگه نمی‌دونم چی میشه. اگه فقط یه کاغذه، می‌تونن دوباره امتیاز بدن با تاریخ پارسال. فقط امیدوارم مدیر سابق به‌خاطر بحث انتقالی و بدون نیرو موندنشون امتیاز کاملی که داده بود رو پس نگیره!

۸. زمان درخواست انتقالی همین موقع‌هاست. وقتی بخشنامه‌ها و اطلاعیه‌ها رو می‌بینم بدبختی‌های پارسالم یادم می‌افته. من خرداد پارسال درخواست دادم ولی تا مهرماه بهم جواب ندادن و موافقت نمی‌شد. بالاخره با معجزه! وقتی یه هفته از آغاز سال تحصیلی گذشته بود موافقت کردن با درخواستم. از بعضی از همکارا می‌شنوم که یه عده پول هنگفتی برای جابه‌جایی یا قبول درخواست می‌گیرن. کاش پذیرش منطقه‌ها مثل کنکور و دانشگاه‌ها بود. بر اساس نمره‌مون تو آزمون استخدامی انتخاب می‌کردیم که دوست داریم کجای شهر و تو کدوم مدرسه بریم کار کنیم.

۹. امتحان ترم انشا رو اردیبهشت از بچه‌ها گرفتیم. بهشون گفتم برگه‌هاتونو پس نمی‌دم چون ممکنه بعداً برای تحقیقات زبان‌شناسی لازمم بشن. چند نفرشون ازم خواستن از انشاهاشون عکس بگیرم بفرستم. به چند نفر هم اجازه دادم با گوشی خودشون عکس بگیرن. اینکه دوست دارن نوشته‌هاشونو نگه‌دارن برام قابل احترامه. این کارشون منو یاد خودم که با جان و دل از پست‌ها و نوشته‌هام مراقبت می‌کنم می‌ندازه.

۱۰. همهٔ دهمی‌ها امتحان انشا رو اردیبهشت‌ماه قبل از تموم شدن کلاس‌ها دادن، ولی یه تعداد از یازدهمی‌ها غایب بودن. هفتهٔ آخر، سر کلاس از بعضیاشون امتحان جبرانی گرفتم، ولی چند نفر همچنان سر کلاس حاضر نشدن و امتحان ندادن. در واقع اهمیت ندادن. میومدن مدرسه، ولی تو حیاط می‌نشستن و نمیومدن سر کلاس. بعداً پیگیر هم نبودن امتحان بدن. لابد فکر می‌کردن بدون امتحان بهشون نمره داده میشه! اسامی اون‌ها رو روی برگه‌هاشون نوشتم و تحویل معاون دادم که بعد از امتحانات، امتحان جبرانی گرفته بشه. که جنگ شد! الان نمی‌دونم مدرسه خودش بهشون نمره میده، می‌مونن برای شهریور، یا چی میشه. این یازدهمیا این‌جوری هستن که امتحانات جبرانی بعد از جنگ رو نرفتن بدن. بی‌خیالن!

۱۱. امتحان ادبیات دهمیا به‌خاطر جنگ موکول شد به بعداً. این بعداً چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش بود. برای تحویل و تصحیح برگه‌ها نمی‌تونستم برم تهران. یا باید پست می‌کردن تبریز، یا اسکن می‌کردن، یا یکیو معرفی می‌کردم و یه پولی هم بهش می‌دادم به جای من تحویل بگیره و تصحیح کنه. مدرسه روش سوم رو پیشنهاد داد، ولی از اونجایی که تنها معلم اون پایه من بودم، باید یه نفرو از بیرون از مدرسه معرفی می‌کردم. تضمینی هم نبود که سریع و بدون خطا تصحیح بشه. ترجیح خودم این بود عکسشو بفرستن ولی نمی‌دونستم به کی بگم این کارو انجام بده. دو نفر از همکارا لطف کردن برگه‌ها رو اسکن کردن برام فرستادن که از روی عکس تصحیح کنم. به این صورت که روی کاغذ می‌نوشتم فلانی و برگهٔ فلانی رو می‌خوندم و روی کاغذ غلط‌هاشو می‌نوشتم. منهای نیم، منهای بیست‌وپنج صدم و... بعد جمع می‌کردم و مثلاً می‌دیدم در مجموع هشت نمره غلط داره و نمره‌ش می‌شه ۱۲. هشتادویک‌تا برگه رو با این روش تصحیح کردم و پدرم درومد! قسمت سخت‌تر هم اونجا بود که بچه‌ها پیام می‌دادن و نمره‌شونو می‌پرسیدن. یه سریاشون می‌پرسیدن چیا رو غلط نوشتیم که این نمره رو گرفتیم! بعد سر نمره چونه می‌زدن.

۱۲. همیشه بعد از امتحان، پاسخنامه رو می‌ذارم تو گروه که هم هی دونه دونه نپرسن جواب فلان سؤال چیه، هم با هدف آموزشی، چندتا نمونه سؤال دستشون باشه و یادگیریشون عمیق‌تر بشه. الان اونایی که غایب بودن (حدوداً ۵۰ نفر) جواب سؤالات رو تو گروه دیدن. از یکی از بچه‌ها هم شنیدم که مدیر بهشون گفته هر موقع تونستید بیایید امتحان جبرانی بدید. منم سریع به معاون گفتم لطفاً و حتماً قبل از امتحان جبرانی بهم اطلاع بدن سؤال جدید (مشابه ولی متفاوت) برای غایبین طراحی کنم. امروز یه سری سؤال جدید طراحی کردم فرستادم ولی اگه قرار باشه هر کی هر موقع خواست امتحان بده، نمی‌تونم برای هر کی سؤال اختصاصی طراحی کنم.

۱۳. موقع تصحیح برگه‌ها، چند نفرشون برام یادداشت‌های تشکرآمیز گذاشته بودن. چشمام قلبی می‌شد و ذوق می‌کردم با خوندنشون. یکیشون نوشته بود کاش سال دیگه هم شما معلممون باشید.

۱۴. از ۸۱ نفری که امتحان داده بودن فقط یه نفر ۲۰ گرفت. با اینکه سؤال‌ها از کتاب بود و به‌شدت آسون بود. ۱۹ به بالاها رو هم با ارفاق ۲۰ دادم. چهار نفر هم زیر ۱۰ گرفته بودن، به اونا هم ۱۰ دادم. اون پنجاه نفر غایب هم اکثراً درسشون ضعیفه. چند نفرشون پیام داده بودن که به‌خاطر شرایط کشور! مجازی امتحان بگیرید. که راحت تقلب کنن. 

۱۵. برای اونایی که درسشون خوب بود ولی ۲۰ نشدن، حتی ۱۹ هم نشدن غصه خوردم! نمی‌دونم انقدر که نمرهٔ اینا برای من مهمه برای خودشون هم مهمه یا نه. یه حدیث داریم با این مضمون که وقتی ما کار اشتباهی می‌کنیم خدا و امام‌ها (مخصوصاً امام زمان) ناراحت میشن. موقع تصحیح برگه‌های شاگردای زرنگم، وقتی می‌دیدم اشتباه کردن و نمرهٔ کامل نمی‌گیرن همچین حسی بهم دست می‌داد. الان به کسی که آدم رو پرورش می‌ده و تربیت می‌کنه حق می‌دم ناراحت بشه وقتی آدم خطا می‌کنه!

۱۶. فرصت نشد راجع به وقایع اتفاقیهٔ تولد امسالم بنویسم. معاون پرورشی این مدرسه تولد همه رو به وقتش تو گروه تبریک میگه و یه روسری از طرف مدرسه به متولدها هدیه میده. به منم یه روسری هدیه داد. یکی از دانش‌آموزان هم یه عروسک قارچی کوچولو برام بافته بود.

۱۷. روزایی که با تجربیا و ریاضی کلاس داشتم، ابتدای جلسه بچه‌ها از شاعرهای موردعلاقه‌شون شعر می‌آوردن می‌خوندن. انسانیا از این کارا نمی‌کردن. منم گاهی یادداشت می‌کردم شعرهاشونو. محتوای اغلبشون عشق و ناکامی بود. مثل این شعر از حامد عسکری که به‌نظرم خوب بود و یادداشت کردم:

رفته. هنوز هم نفسم جا نیامده‌ست

عشق کنار وصل به ماها نیامده‌ست

معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار

عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده‌ست

صد بار وعده کرد که فردا ببینمش

صد سال پیر گشتم و فردا نیامده‌ست

یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم 

یک بار هم برای تماشا نیامده‌ست

ای مرگ جام زهر بیاور که خسته‌ایم

امشب طبیب ما به مداوا نیامده‌ست

دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند

گیرم برای فاتحۀ ما نیامده‌ست.

۱۸. سعدی هم در بخشی از مواعظش گفته: همه عیب خلق دیدن نه مروت است و مردی، نگهی به خویشتن کن که تو هم گناه داری.

۱۹. هر سال تاسوعا با داداشم و پریسا و محمدرضا و شله‌زرد و قاشق! می‌رفتیم خونهٔ مامان‌بزرگ نگار و شله‌زردامونو با آش مبادله می‌کردیم؛ بعد همون‌جا دم در خونهٔ مادربزرگه (که هزارتا قصه داره و شادی و غصه داره) آشو می‌خوردیم می‌رفتیم امام‌زاده سید ابراهیم حاجت بگیریم. امسال داداشم و محمدرضا تبریز نبودن. پریسا هم دو بار تلاش کرد برامون شله‌زرد بیاره ولی هر دو بار خونه نبودیم و دیگه قسمتمون نشد. داشتم غصهٔ شله‌زرد و آشو می‌خوردم که نگار زنگ زد آش کشک خاله‌شو (که بخوری پاته نخوری پاته) بیاره برامون. الان سهم آش امید و محمدرضا و پریسا هم مال من شده و خوشحالم!

۲۰. هنوز نرفتم تهران، ولی دیگه کم‌کم باید جمع کنم برم. گلدونایی که با خودم آورده بودمو سپردم به بابا. یکیشون هدیهٔ روز معلم از طرف مدرسه بود، دوتاشون هدیه‌هایی که روز تولدم از نگار و دوستش گرفتم. یکیشونم یه شاخهٔ شکسته بود که تو فرهنگستان روی زمین افتاده بود و یه مدت گذاشتم تو آب و ریشه داد. از اینکه نمی‌بینمشون غمگینم!

۱۷ نظر ۱۸ تیر ۰۴ ، ۱۷:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)