پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۹۰۳- این هفته، به روایت اینستاگرام

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

+ بعضی از اینا رو فقط تو پیج فامیلا گذاشتم، بعضیا رو فقط برای هم‌دانشگاهیا و بعضیا رو تو هر دو پیج. 

+ یه پست هم قبل از این پست منتشر کردم. چون پیش‌نویس بود ستاره‌ش روشن نشد. از دستش ندید. 

+ یکی دوتا عکس هم به پست‌های قبلی که عکس نداشتن اضافه کردم.



جمعه (بیست‌ودوم اردیبهشت) برای اولین بار پا شدم رفتم یه ساعت تو صف نونوایی وایستادم که نون تازه بگیرم که بیارم خوابگاه با دوستام یه همچین سفره‌ای بچینیم و در جوار برج میلاد یه همچین صبحانه‌ای نوش جان کنیم.



بعدشم اینترنتی از اُکالا آرد گرفتم و کیک درست کردم به‌مناسبت تولدم.



تولدم بیست‌وششمه، ولی از اونجایی که بیست‌وششم شب شهادت امام صادق بود و هم‌اتاقیمم قرار بود بره خونه و نبود و وسط هفته بود و درس و مشق داشتیم، جمعه که تعطیل بود تولد گرفتیم.

تو دانشکده‌مون یه مسئول آموزش داریم که تا حالا هر مکالمه‌ای باهم داشتیم پرتنش، و حول محور مدارک و رساله و امتحان و نمره و ثبت‌نام بوده. از پرینت یا ارسال اصل فلان گواهی گرفته تا مسائلی از قبیلِ چرا فلان واحدو برداشتی و نباید برمی‌داشتی یا چرا برنداشتی و باید برمی‌داشتی و چرا بعد از ثبت درخواست، تیکشو نزدی و نهاییش نکردی و حتی پوشش مدرس و شرکت‌کنندگان در کارگاه‌ها و دوره‌ها. دوشنبه صبح وقتی شمارهٔ آموزش روی گوشیم افتاد با خودم گفتم وای باز چه کم‌وکسری‌ای تو پرونده‌م پیدا شده و باز چه خبط و خطایی از کی سر زده؟ آمادهٔ هر گونه تذکر و تهدید و تنبیه و توبیخ و توضیح بودم که دیدم بنده خدا زنگ زده حالمو بپرسه و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی، تولدمو پیشاپیش تبریک بگه. همین، و نه جز این. از اونجایی که تاریخ ولادت‌های باسعادت دانشجوها دستشه، لطف کرده بود و یه جایی ثبتشون کرده بود که هر موقع هر کی تولدش بود زنگ بزنه بگه حواسمون بهت هست. به‌واقع اولین بارم بود یه همچین تبریکی رو تجربه می‌کردم. غافلگیر شدم.

عکسو هم‌کلاسی و هم‌اتاقیم جمعه به‌صورتی‌که برج میلاد نقش شمع رو ایفا کنه گرفته.



دوشنبه صبح با دو تن از دوستان دورهٔ لیسانسم رفته بودم کتابخونهٔ ملی که تو آیین گرامیداشت فردوسی حضور به هم برسونیم. آخر مراسم این هم‌کلاسی اسبقم گفت من می‌رم با دکتر حداد دست بدم و بیشتر آشنا بشیم باهم. فکرشم نمی‌کردم بتونه حتی نزدیک ردیف‌اولی‌ها بشه چه برسه به اینکه باهاشون دست هم بده، ولی وی موانع رو درنوردید و تونست. گوشیمو درآوردم فیلم بگیرم از این رخداد و ناباورانه داشتم این لحظه رو ثبت می‌کردم که یهو دیدم منو نشون میده. وی ضمن معرفی خودش به‌عنوان کارآفرین شریفی یه معادل هم برای استارتاپ پیشنهاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که از دوستان و آشنایان یکی از دانشجوهای فرهنگستانه و اسم منو آورده بود. اینجا بود که دیدم دکتر حداد برگشت سمت من و منم هول شدم فیلمو قطع کردم. تازه ازشون اجازه هم گرفت تو جلسات واژه‌گزینی فرهنگستان شرکت کنه و پیشنهادهاشو به تصویب برسونه.



ما سه‌تا (هم‌رشته‌ای‌های اسبق) امروز صبح قرار گذاشته بودیم بریم کتابخونه ملی، تالار قلم، و تو مراسم گرامیداشت فردوسی شرکت کنیم. ولی از اونجایی که هیچ کدوم نمی‌دونستیم تالار قلم کجاست و هرسه‌مون در مجموع، روی‌هم‌رفته سه بار هم کتابخونه ملی رو از نزدیک ندیده بودیم و نمی‌دونستیم از کجا وارد شیم، جلوی فرهنگستان قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم و بعدش باهم پرسون‌پرسون خودمونو به تالار قلمِ کتابخونه ملی برسونیم.



فرهنگستان بالای یه تپه‌ست و دانشجویان، استادان، کارمندان و دیگران همیشه اون مسیر مارپیچ شیب‌دارو دور می‌زنن که برسن بهش. ولی از اونجایی که این هم‌کلاسی اسبق به اون اصل ریاضی موسوم حمار که کوتاه‌ترین مسیرو ترجیح میده پایبند بود دور نزد و تا من و الهام برسیم، از این دیوار راست بالا رفت و با لباس خاکی در مراسم حضور به هم رسوند. فی‌الواقع بابت اون یه ذره آبرو و حیثیت و اعتباری که طی این سالیان در فرهنگستان کسب کردم احساس خطر می‌کنم.



به‌مناسبت شهادت امام صادق (ع)، تو امامزاده قاضی الصابر مراسم بود. با هم‌اتاقیم رفتیم مستفیض شدیم و از اونجایی که امامزاده روبه‌روی دانشگاهه و خوابگاه توی دانشگاهه، ساعت دوازده برگشتیم.



ساعت ورود به خوابگاه تا نه‌ونیمه، ولی چون امامزاده بودیم چیزی نگفتن بهمون.



صبحانه خوردن با ما این‌جوریه که یهو هستهٔ خرما رو می‌گیریم سمتتون می‌گیم می‌دونستی در زبان عربی این پوست نازک بین هسته و خرما اسم خاص خودشو داره؟ گویشوران زبان‌ها بر اساس نیازشون روی مفاهیم و چیزها اسم می‌ذارن. احتمالاً برای ما فارسی‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها پوست نازک بین هسته و خرما موضوعیت نداشته که براش اسم مخصوص نداریم.



دسر درست کردن و دسر خوردنمونم به این صورته که، داشتم ژلهٔ نسکافه درست می‌کردم. هم‌اتاقیم گفت برای من شکر نریز که شیرین نشه. به‌قصدِ واژه‌بازی گفتم با شیر درست می‌کنم و به هر حال شیرین میشه. پرسید مطمئنی شیر و شیرین از یه ریشه هستن و هم‌خانواده‌ن؟ گفتم نه؛ بررسی می‌کنم.


۲۳ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یادم رفته بود که هفتۀ اول خرداد، دانشگاه مازندران میزبان جشنوارۀ حرکته و ما هم دعوتیم. چون یادم نبود بلیت گرفتم که هفتۀ بعد برم خونه. امیدوارم جای من یکی دیگه رو بفرستن مازندران و مجبور نباشم بلیتمو برگردونم و مقصدمو عوض کنم.

دو.

از وقتی اومدم تهران، هر بار تلفنی با خونه حرف زدم اهل بیت پرسیدن کی میای و اظهار دلتنگی کردن. یه بار اصرارشون به اینکه چند روز برگردم خونه و استراحت کنم به‌حدی بود که نگران شدم و زنگ زدم غیرمستقیم از این و اون پرسیدم ببینم چه خبره اونجا. خدا رو شکر حال همه خوبه و جای نگرانی نیست، ولی حدس می‌زنم باز یه کیس مناسب پیدا کردن و چی از این نگران‌کننده‌تر :|

سه.

بعد از یه بحث طولانی با هم‌کلاسیام راجع به ازدواج سنتی، معایب و مزایا، نشستیم شمردیم دیدیم بیشتر استادامون بالای پنجاه سال دارن و چه مرد و چه زن، اکثراً مجردن. چند مورد متارکه هم تو آمارمون داشتیم بین استادها.

چهار. 

هزارتا عکس از یک ماه اخیر دارم ولی فرصت نکردم مرتبشون کنم. یه نیوفولدر ساختم همه رو ریختم اون تو. و هی بهش اضافه میشه. کاری که از من به‌شدت بعیده. منی که هر شب هر عکس و فیلمی تو گوشیم بود رو به فولدر موضوعی مخصوصش توی لپ‌تاپم منتقل می‌کردم و اونایی که قرار بود تو وبلاگ بذارم هم جدا می‌کردم. چقدر بی‌نظم شدم این روزا.

پنج.

یه وقتایی یادم می‌ره اینجا دانشجوی پسر نداره. مثلاً تو سلف، سالن مطالعه، خوابگاه و... از خودم یا بقیه می‌پرسم آیا سلف، سالن مطالعه، یا خوابگاه پسرا هم این‌جوریه؟ بعد یادم می‌افته ما اینجا پسر نداریم. چند روز پیش هم‌اتاقیم راجع به هم‌کلاسیاش یه چیزی گفت. خواستم بپرسم این خصوصیتی که می‌گی فقط بین دختراتون رایجه یا پسرا هم این شکلی‌ان. بعد یادم افتاد هم‌کلاسی پسر نداریم اینجا.

شش.

تو کتابخونه داشتم کارت ملیمو تحویل می‌دادم که کلید کمد بگیرم. یه دانشجوی افغانستانی دید و گفت میشه ببینُم کارت ملی شما چه قِسم است؟ نشونش دادم. گواهینامه و چندتا کارت دیگه‌م هم نشونش دادم ببینه کارتامون چه شکلیه.

هفت.

من هر جا برم یادم نمی‌مونه مردم چی پوشیده بودن ولی کافیه یه روز کیف، شال یا مانتومو عوض کنم. همه واکنش نشون می‌دن که کیف امروزت چه قشنگه و روسریت چه خوشرنگه و این مانتو چه بهت میاد. والا من خودمم یادم نمی‌مونه روز قبل چی پوشیده بودم.

هشت.

برای اینکه فهرست‌نویسی و دیجیتالی کردن پایان‌نامه‌های کتابخونه سریع‌تر پیش بره تقسیم کار کردم و یه طرحی پیشنهاد دادم. ظاهراً استقبال شد ازش.

بعد از تموم شدن کار، رئیس بخش صدام کرد و یواشکی گفت ببین اینجا محیط اداریه و همه کارمندن. قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه اشاره کردم به مانتوم، پرسیدم آستیناش کوتاهه؟ گفت نه. گفتم باید مثل شما مقنعه سر کنم نه شال؟ گفت نه، حرفم به لباس ربطی نداره. اینجا محیطش کارمندیه و کسی از پیشرفت پروژه و سرعت عمل استقبال نمی‌کنه. گفت هر موقع طرحی چیزی داشتی یواشکی به خودم بگو که من نامحسوس و غیرمستقیم تقسیم کار کنم. مستقیم بگی فرار می‌کنن. گفتم باشه. و واقعاً هم فرار کرده بودن بعد از ارائهٔ طرحم.

نه.

از یه جایی برمی‌گشتیم و مسئولیت هماهنگی اتوبوس با بچه‌های کارشناسی بود. نمی‌دونم از بی‌تجربگی اینا بود یا از نابلدی و بدقولی راننده که یه ساعتی علاف شدیم. ولی کسی اعتراض نمی‌کرد. اکثراً بچه‌های کارشناسی بودن و یه تعداد ارشد هم بودن و دو سه نفر هم دکترا. شنیدم که یکیشون آروم به اون یکی می‌گفت «خیلی بد شد، حالا ما خودمون هیچی، ولی شرمندۀ این خانم دکترها شدیم». راستش اولین بارم بود به‌عنوان خانم دکتر مورد ارج و ارزشمندی واقع می‌شدم. دروغ چرا، حس خوبی بود. ولی جا داشت برم بغلش کنم بگم وقت ما باارزش‌تر از وقت شما نیست و غصه نخورید، پیش میاد. همین تفکراته که زمینه رو فراهم می‌کنه که یه عده خودشونو برتر تلقی کنن. ما همه مثل همیم.

ده.

من فکر می‌کردم میرزاقاسمی و کشک بادمجون هر دو شبیه همن و از هر دو بدم میومد. ولی نظرم راجع به کشک بادمجون عوض شده و دیگه دوستش دارم. به‌شرطی که بادمجوناش کاملاً له و غیرقابل‌تشخیص باشن. اما میرزاقاسمی نه. این هفته میرزاقاسمی سلفو گرفتم و اشتباه کردم. با اینکه عادت ندارم غذا رو دور بریزم ولی هر کاری کردم نتونستم بوی سیر پختۀ توشو تحمل کنم. چند لقمه خوردم و بقیه‌شو ریختم دور. و از اونجایی که عادت دارم با اشیا صحبت کنم، کلی ازش عذرخواهی کردم که دارم می‌ریزمش سطل آشغال. چاره‌ای نداشتم واقعاً. هم خدا ببخشه منو بابت اسرافم، هم اون میرزاقاسمی، بابت بی‌مهریم! عذاب وجدان دارم که چرا گرفتمش که بعدش دور بریزم.

یازده.

قبل از اینکه با این دختر واحد بغلی آشنا بشم فکر می‌کردم درون‌گرای عالَم و مردم‌گریزترین مخلوق خودمم. ولی این اصلاً یه چیز دیگه‌ست. با هیچ کس هیچ ارتباطی نمی‌گیره حتی در حد سلام. فقط اون شب که تولد گرفته بودیم و براش کیک و میوه و دسر بردم، فرداش یه شاخه گل خوشگل برام آورد. جز این مورد، تعامل دیگه‌ای نداشتیم. هم‌اتاقیاشم نیستن. تنهای تنهاست.



دوازده.

یکی دو هفته پیش، هفتۀ گرامیداشت خوابگاه‌ها بود. یکی از دانشجوها مسئول اینه که هر شب بیاد حضور و غیاب کنه. یه شب یه فرمی آورد گفت اگه می‌خواید کاندید بشید برای اتاق نمونه این فرمو پر کنید. ما هم گرفتیم پر کردیم و بعدش افتادیم به جون اتاق و همه جا رو تمیز کردیم و منتظر بودیم که بیان ما رو ارزیابی کنن. قرار بود چی گیرمون بیاد؟ نمی‌دونم. آنچه برای من و هم‌اتاقیای خل‌وضع‌تر از من مهمه، مقام آوردنه. اینکه تو فلان چیز، ترین باشیم. مثلاً تمیزترین و مرتب‌ترین اتاق. حالا یه هفته‌ست یه‌جوری رفتار می‌کنیم که یه تار مو هم روی زمین و یه کاغذ اضافه هم روی میز نیست. از راه که می‌رسیم، لباسای بیرونو روی تخت و صندلی پرت نمی‌کنیم. تا می‌کنیم می‌ذاریم تو کمد. داخل کمدها هم قراره بررسی بشه چون. این وسط یکی دو بارم خواب دیدیم اومدن و اتاقمون کثیف و نامرتب بوده. خود من چند شب پیش خواب دیدم کلی لباس کثیف تو کمدمه. در حالی که در عالَم واقع هفته‌ای دو بار لباسامو می‌ندازم تو ماشین و هیچ وقت حتی جوراب کثیف هم نداشتم. حالا این کابوسا به کنار؛ یه‌جوری گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌راهیم که هر بار که یکی در می‌زنه می‌گیم اومدن بازرسی. آماده‌ایم هر لحظه. دیروز هم‌اتاقیم می‌گفت اگه با همین کیفیت که منتظر بازرسای بهداشتیم منتظر امام زمان بودیم تا حالا ظهور کرده بود. به خدا که راست می‌گه.



سیزده.

از یکی از بچه‌ها شنیده بودم که اسم «امیر» به‌تنهایی و نه در ترکیب با اسامی دیگه (مثل علی و حسین) برای پسرها ممنوع شده. پرس‌وجو کردم و بعضیا تأیید کردن. دارم در موردش تحقیق می‌کنم ببینم چرا و از کی. از یکی از کارمندای فرهنگستان که با ثبت احوال در ارتباطه خواستم تحقیق کنه نتیجه رو متعاقباً اعلام کنه.

چهارده.

چند وقتی بود که ذهنم درگیر موضوع اتصال نماز جماعت بود. وقتایی که دیر می‌رسی و می‌بینی و مردم تو رکعت دوم سوم چهارمن می‌تونی نمازتو به اونا متصل کنی و از امتیاز نماز جماعت برخوردار بشی. از بچگی به‌صورت تجربی و مشاهده‌ای، قوانین اتصالو یاد گرفته بودم و می‌دونستم وقتی وصل می‌کنی، باید هماهنگ باشی اما کار خودتو بکنی. مثلاً جایی که باید بشینی بشینی، حتی اگه بقیه بلند شن و جایی که بقیه نشستن ولی تو نباید بشینی، صبر کنی اونا بلند شن و با اونا بلند شی. در همین حد می‌دونستم و وقتایی که دیر می‌رسیدم همین کارا رو می‌کردم. چند شب پیش، این استادی که امام جماعت نمازه و هر بار یه نکته از قرآن و احکام می‌گه، گفت این دفعه شما بگین در مورد چی حرف بزنم. ازش خواستم قوانین اتصال نمازو بگه. وقتی گفت اگه تو رکعت سوم و چهارم متصل کنید، باید خودتون سورۀ حمدو بخونید، و چون سورۀ حمد از ارکان نمازه و اگه خونده نشه نماز باطله، فهمیدم یه تعداد از نمازهام باطل بوده. چون فکر می‌کردم جماعته و حمدو نباید خوند. آخه تو نماز جماعت حمد و توحید بر عهدهٔ امام جماعته. تصمیم گرفتم گاهی وقتا قضا کنم این باطل‌ها رو. حدودی می‌دونستم که از نه‌سالگی تا حالا تعداد اشتباه‌هام به صدتا نمی‌رسه. ولی هم‌اتاقیم می‌گفت چون نمی‌دونستی نیاز نیست دوباره بخونی. چند شب پیش این سؤالو بعد از نماز مطرح کردم که آیا من قضای اون نمازا رو بخونم یا نه. حاج آقا! گفت بستگی داره جاهل قاصر باشی یا مقصر. گفتم فرقشون چیه؟ گفت مقصر خودش کوتاهی می‌کنه و نمی‌ره دنبال منابع که یاد بگیره، ولی قاصر از منابع دوره. مثل مسلمانی که تو چین و افریقاست. گفت جزئیاتشو چک می‌کنم می‌گم. شاید کوتاهی نکرده باشی. روز بعدش رفتم ببینم نتیجه چی شد. قاصرم یا مقصر؟ گفت درسته قصور از خودت بوده ولی جایی ندیدم راجع به باطل شدن اتصال نماز حکم داده باشن و بگن از اول بخون. گفت از چندتا عالِم تو قم می‌پرسم خبر می‌دم. بعد خندید گفت عجب مسائلی مطرح می‌کنید شما.

پانزده.

یه بارم دورهٔ ارشد، از امام جماعت سجدهٔ سهو رو پرسیدم و فهمیدم تا اون موقع اشتباه انجام می‌دادم. این سجده برای وقتاییه که تو نمازت یه کاری رو اشتباه انجام بدی یا یه چیزی رو اشتباه بگی. حالا فکر کن من خود اینم اشتباه انجام می‌دادم :| 

شانزده.

با این شعار که یه ترک از درِ این اتاق وارد شده و دوتا قراره خارج بشه دارم به هم‌اتاقیم ترکی یاد می‌دم و چقدر هم با علاقه و انگیزه داره یاد می‌گیره. ترکی یاد دادن به کسی که زبان‌شناسی خونده راحت‌تر از یاد دادن به کسیه که زبان‌شناسی نخونده. کسی که زبان‌شناسی خونده هم بهتره از کسی که نخونده می‌تونه یاد بده. و از اونجایی که تخصص دوستم آواشناسیه، قواعد آواییشم راحت و سریع متوجه میشه و خطاش خیلی کمه. جالبه چیزایی که یاد می‌گیره رو می‌بره برای استادامون منتقل می‌کنه و استادامون هر سری بهش می‌گن چه معلم خوبی داری و چه پیشرفت سریعی. منم هر موقع می‌بینمشون تعریف شاگردمو می‌کنم و می‌گم بسیار مستعد و باهوشه. فی‌الواقع برای هم نوشابه باز می‌کنیم هی :))

هفده.

چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیای اسبقم پیام داده بود که دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، فرصت بیشتر آشنا شدن رو بهم می‌دی؟ حالا درسته که نظرم در مجموع به هر نوع آشنایی‌ای منفیه و حوصله و انرژیشو ندارم و دیره و الان چه وقت آشناییه، ولی علی‌الحساب بابت اون ویرگول بعد از بشم و نیم‌فاصله بین می و دی، سه امتیاز مثبت دادم. هر چند که چهار امتیاز منفی هم بابت به اسم کوچیک صدا کردنم لحاظ کردم و برایند نظرم در مجموع منفیه. ولی برید نیم‌فاصله و اصول نگارش و ویرایش یاد بگیرید عزیزان. مخ امثال منو با رعایت هر چه بیشتر این چیزا می‌تونید بزنید فقط.

هجده. 

از وقتی فهمیدم استادراهنمام به هکسره اعتقاد داره و غلط نمی‌دونه غمگینم. مثلاً می‌گه می‌تونیم لباس من رو لباسه من، کیف من رو کیفه من بنویسیم؛ چون اون کسره باید نمود زبانی داشته باشه. بعد جالبه من «می‌باشد» رو غلط نمی‌دونم (چون در متون کهن هم می‌باشد داریم و باشیدن مصدرشه) ولی این استادم می‌باشدو غلط می‌دونه. سر این چیزا آبمون تو یه جوب نمی‌ره و فعلاً به عقیدۀ هم احترام می‌ذاریم تا ببینیم چی میشه.

نوزده.

یه جایی تو ماشین (اتوبوس دانشگاه) منتظر بقیه بودیم. مسئول جمع کردنِ بچه‌ها فقط اسماشونو داشت و به چهره نمی‌شناخت. یکی به اسم فاطمه دیر کرده بود و منتظر اون بودیم. دیگه داشتیم حرکت می‌کردیم که یکی پرید تو اتوبوس. پرسیدیم فاطمه‌ای؟ گفت آره و حرکت کردیم. وسط راه گفت من اسم ننوشته بودم و اگه میشه الان اسممو بنویسید. مسئول مربوطه گفت اشکالی نداره و نوشت. بعد یهو یاد اون فاطمه‌ای که اسم نوشته بود و جا موند افتادیم. قسمتش نبود دیگه.

۱۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

دو هفته پیش یکی از هم‌کلاسیای سابقم ازم آدرس یه چشم‌پزشک کاربلدو خواست. گفت چند وقت پیش چشمای مادرش همه چیو تار دیده و دیگه خوب نشده. پیش هر کسی هم بردن نفهمیده مشکلش چیه. چند روز پیش دیدم یه صفحۀ مشکی پست کرده و نوشته مادرم... 

ماها حتی اگه مامان و بابای دوستامونو ندیده باشیم و حتی اگه صداشونم نشنیده باشیم، بازم انگار کلی خاطره داریم باهاشون. مثل وقتایی که یه چیزی برای دوستامون درست می‌کنن می‌فرستن یا وقتایی که با دوستامون هستیم و بهشون زنگ می‌زنن. انگار ما هم سهمی از اون خاطره داریم. دلم برای مادرش تنگ شد. مادری که تا حالا ندیدمش.

دو.

سالگرد مادربزرگمه. سال سوم کارشناسی بودم که فوت کرد. هنوز دلم براش تنگ میشه و روزهایی که باهم بودیمو یادمه. وقتایی که میومدم خوابگاه کیفمو پرِ خوراکی می‌کرد. سری آخر برام نون سنگک هم گرفت.

سه.

آخرای شب یه عده دسته‌جمعی یهو از دوردست‌ها شروع کردن به خوندن اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما. من و هم‌اتاقی شمارۀ یک در بهت و حیرت بودیم که این چه آهنگیه ولی هم‌اتاقی دوم شنیده بود و گفت آهنگ معروفیه و تو عروسیا پخش میشه. گوگل کردیم و قیافۀ من و هم‌اتاقی شمارۀ یک دیدنی بود موقع شنیدنش. محتواش همین سه جمله بود که اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما.

چهار.

دوتا دختر، قدم‌زنان جلوتر از من داشتن باهم حرف می‌زدن. یکیشون این گلا رو نشون اون یکی داد و گفت می‌دونی اسم اینا، گل یازده‌امامه؟ من پشت سرشون بودم و می‌شنیدم. عکس گلا رو گرفتم و گوگل کردم ببینم چیه اینی که می‌گن. به‌نظرم رسید یازده رو اشتباه گفته. گوگل هم تو نتایجش گل دوازده‌امام رو آورد. ولی یه جایی یکی نوشته بود دلیل یازده‌تا بودنش غائب بودن امام دوازدهمه. گلبرگ‌های ریز زردرنگ داره، با پرچم‌های قرمز. گویا اسم دیگه‌ش ابریشم مصریه. چیز زیادی در مورد ریشهٔ اسمش دستگیرم نشد. تعداد گلبرگا هم یازده یا دوازده نیست. ولی قرمزا یازده شاخه‌ست.



پنج.

درِ غربی دانشگاه که همون درِ خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن و هیچ کس هیچ توضیحی در این رابطه نمی‌ده. هر چی نامه و امضا می‌بریم هم ترتیب اثر نمی‌دن. یکی می‌گه اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن، یکی می‌گه چون ناامنه درشو بستیم که از اون مسیر رفت‌وآمد نکنید، یکی می‌گه چون نگهبان نداریم. بسته شدن اون در دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها و امامزاده رو سخت کرده. داد و فریاد همه (مذهبی و غیرمذهبی) درومده ولی مسئولان نه پاسخ می‌دن نه وقعی به اعتراض‌ها می‌نهند.

شش.

چند وقت پیش یکی از مسئولین دانشگاه گذرش به خوابگاه افتاده بود. یکی از بچه‌ها که معلمه، رفت در رابطه با بسته شدن در غربی صحبت کنه با این مسئول. اونم بحثو عوض کرده بود که آیا شما می‌دونید دانشجوی روزانه نباید کار کنه؟ از اونجایی که این دوستم بسیار حاضرجوابه به اون مسئوله می‌گه تا چند سال پیش دانشجوی دکتری حقوق داشت. دانشگاه حقوقمو بده سر کار نرم. این مسئول هم گفته شما که اینجا همه‌چیتون رایگانه پول می‌خواید چی کار. اینم کم نیاورده گفته اون ششصد تومنی که هر ترم برای خوابگاه می‌دم و این دویست تومنی که هر ماه بابت غذا و هفتاد تومنی که بابت صبحانه دادیم رو در نظر نمی‌گیرم، باشه. ولی دانشجو هزینۀ رفت‌وآمد و کتاب و چاپ مقاله و شرکت تو کنفرانس و کارگاه و هزینه‌های دیگه نداره؟ تا کی دستش تو جیب خانواده‌ش باشه؟ طرف دیگه لال شد و هیچی نگفت.

هفت.

دانشجوهایی که نمی‌تونن برن سلف و غذاشونو بگیرن، می‌سپرن که دوستشون براشون بگیره. اونایی که کسی رو ندارن یا نمی‌خوان به کسی زحمت بدن و موقع ناهار و شام دانشگاه نیستن که خودشون غذاشونو بگیرن، زنگ می‌زنن به اسنپ‌سلف که براشون بیاره. کیا تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن؟ یه تعداد از دانشجوها. یه بار با یکیشون صحبت می‌کردم. می‌گفت ظرف یه‌بارمصرف هزار تومنه. اگه سوپ یا خورشت جدا داشته باشن یه ظرف هم برای اون می‌گیریم و میشه دو تومن. اگه اتاق اونی که غذا رو قراره براش ببریم طبقات بالا (طبقۀ سه و چهار) باشه پنج تومن هم بابت بردن غذا می‌گیریم و اگه پایین باشه چهار تومن. خودِ غذا چهار یا شش تومنه؛ بسته به نوعش. هزینۀ پیک و ظرف هم شش هفت تومن. اونایی که سر کارن و موقع توزیع غذا دانشگاه نیستن، حاضرن این هزینه رو بدن و غذا رو بگیرن نگه‌دارن برای ناهار روز بعدشون که ببرن سر کار. چون تأمین غذا به‌صورت آزاد واقعاً کمرشکنه. اونایی هم که تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن این پولو لازم دارن و به‌نوعی مجبورن. یه سریا هم تو خوابگاه جوراب و لباس میارن می‌فروشن. اوضاع مالی دانشجوها هر روز وخیم‌تر داره میشه.

هشت.

اومدنی دو جعبه بیسکویت بزرگ گرفته بودم برای خونه. به یه هفته نکشیده تموم کرده بودن. دوباره دوتای دیگه سفارش دادم. امروز زنگ زدم می‌پرسم چه خبر از بیسکوییتا؟ مامان می‌گه اولی رو تموم کردیم دومی رو تازه شروع کردیم. با اینکه کیلومترها با خونه فاصله دارم ولی هنوز خریدهای اینترنتی خونه با منه. حتی خاله‌ها و عمه‌ها هم چیزهایی که لازم دارنو می‌گن و اینترنتی سفارش می‌دم براشون.

نه.

ظهر یه مبلغی به حسابم واریز شد. حساب ملیمو اختصاص دادم به کارهای دانشگاه و عالم و آدم اون شماره کارتمو دارن. این مبلغی که واریز شده بود به حساب خصوصیم بود که همه ندارن. مبلغشم نه شبیه حقوق بود نه شبیه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها که بگم کسی ثبت‌نام کرده و هزینۀ ثبت‌نامه. ضمن اینکه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها رو بچه‌ها به ملیم می‌ریزن. یه کم فکر کردم و عقلم جایی قد نداد. عصر خاله‌م زنگ زده بود و راجع به قبض تلفنش سؤال داشت. در پایان صحبت‌ها گفت هزینۀ ماست رو هم به حسابت ریختم. براش ماست خریده بودم و گفته بودم بذار مبلغ خریدا که بیشتر شد همه رو باهم حساب کن. حالا این مبلغی که ظهر به حسابم واریز شده بود بیشتر از قیمت ماست بود. گفت حدس بزن بقیه‌ش برای چیه. گفتم پیشاپیش هزینۀ خریدای بعدی رو دادی؟ گفت نه. گفتم عیدیه؟ گفت الان عیده مگه؟ گفتم آهان کادوی تولدمه.

ده.

یکی از بچه‌ها، بعد از بازدید از فرهنگستان تو کیفش یه کلید پیدا کرده. عکس گرفته فرستاده و یه هفته‌ست دنبال صاحب کلیدیم و هنوز پیدا نکردیم صاحبشو.



یازده.

یه خانوم مسن تو ایستگاه اتوبوس تعریف می‌کرد که دختر منم به درس و دانشگاه علاقه داشت. وقتی دانشجو بود ازدواج کرد. شوهرش گفته بود مشکلی با تحصیل و کارش نداره ولی یه مدت که گذشت مادرشوهرش گفت چیه همه‌ش دانشگاهی. بمون خونه به پسرم برس، براش غذا درست کن، بچه بیار. دیگه نذاشتن بره دانشگاه. وقتی کرونا شد، کار و کاسبی شوهرش کساد شد و به دخترم گفت برو سر کار کمک خرج باش. اونم رفت مربی مهد شد. الانم مربی مهده. نپرسیدم رشتۀ دانشگاه دخترش چی بود و از مادرشوهرش بدم اومد.

دوازده.

وقتایی که تبریزم سالی یه بارم شاید نمازمو به جماعت نخونم. ولی اینجا، هم نماز ظهرو به جماعت می‌خونم هم مغربو. حاج آقایی که امام جماعته، یکی از استادهای معارف دانشگاهه. بچه‌ها استاد صداش می‌کنن. آخر نماز یه نکتۀ کوچیک هم می‌گه و می‌ره. مثلاً دیروز به آیۀ ششم سورۀ حجرات اشاره کرد و گفت وقتی یکی یه خبری میاره، باید در موردش تحقیق کنیم نه که سریع رد یا تأییدش کنیم. پریروزم به آیۀ اولش اشاره داشت و گفت توصیه شده که تو کارهامون از پیامبر جلو نزنیم. اصطلاحاً کاسۀ داغ‌تر از آش نباشیم.

سیزده.

یه بار یکی از دانشجوها پرسید دانشجوهای سنی هم می‌تونن تو نماز جماعت شرکت کنن؟ پاسخ این بود که بله. ما شیعه‌ها هم تو نماز جماعت اونا می‌تونیم شرکت کنیم.

چهارده.

با یه دختر ترکمن آشنا شده‌ام به اسم آیچر. آی به ترکی یعنی ماه، و چر همان چهارده فارسی است. معنی اسمش میشه ماه شب چهارده.

پانزده.

یکی از کارمندای دانشگاه می‌گفت یه سریا هستن که کارشون اینه که پسرای فلان دانشگاهو به دخترای دانشگاه ما وصل کنن. بعد گفت برادر خود من بهم گفته تو دانشگاه بگرد اگه دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن باهاش ازدواج کنم. وی در ادامه خاطرنشان کرد: ولی کار سختیه و لازمه راجع به خانوادۀ طرف هم شناخت داشته باشیم.

شانزده.

هر کی میاد اتاقمون، موقع رفتن می‌گم بمون برنج خیس کردم. تا حالا یکی دوتاشون متوجه شوخیم نشدن و فکر کردن واقعاً برنج خیس کردم.

هفده.

یکی اومد اتاقمون گفت اینجا کسی آمپول زدن بلده؟ تو خوابگاه به این گندگی هیچ کدوم بلد نبودیم. با اینکه از آمپول و آمپول زدن خوشم نمیاد، ولی حس کردم چقدر لازمه. انگار مثل شنا و رانندگی باید بلد باشی. سر فرصت باید برم هلال احمری جایی یاد بگیرم.

هجده.

هم‌اتاقیام امشب برام تولد گرفتن. البته چهار روز مونده که متولد شم. ولی دیگه چون هفتۀ بعد نبودن و وسط هفته کار داشتیم زودتر گرفتیم. دیشب دسر درست کردم که تا امروز ببنده. صبم آرد و اینا سفارش دادم که کیک هم درست کنم با این پودر کیکای آماده. به پیک گفتم در خوابگاه که همون در غربی باشه بسته‌ست و بیاره در شمالی دانشگاه تحویل بگیرم. کلی راه قرار بود بکوبم برم اون سر دانشگاه که سفارشمو تحویل بگیرم. گفت همین‌جا در خوابگاهم و بیا بگیر. گفتم بسته‌ست آخه. گفت می‌دم نگهبانی. می‌خواستم بگم نگهبان هم نداره که قطع کرد. رفتم دیدم پشت نرده‌هاست. روی نرده‌ها هم یه صفحۀ تخت جوش زده بودن که چیزی از بینشون رد نشه. می‌خواست از بالا پرت کنه تو که دیدیم نمیشه. گفتم از زیر در بدید. با استرس هی دور و برمو نگاه می‌کردم که مسئولی نگهبانی کسی منو تو این وضعیت نبینه. اسیر شدیم به خدا.

۱۷ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۰- بازدید از فرهنگستان

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

اون ساختمون بالای تپه، فرهنگستانه. به بچه‌ها گفتم باید نردبون بذاریم برم بالا :))


فیلم پستِ ۱۸۹۸ (دو مگابایت)

اینجا داشتن عکسای قدیمی رو برامون توضیح می‌دادن. (یک مگابایت)

صد برابر کیفیت فیلما رو پایین آوردم که راحت دانلود کنید. 




تاریخ عکس سمت راستی، سال نودوپنجه. یه درسی باهاشون داشتیم و آخرین جلسه عکس یادگاری دسته‌جمعی گرفتیم. من دست راستشون وایستادم. تاریخ عکس سمت چپ، هفتۀ پیشه. گفتم بچه‌ها دست راستشو خالی کنید که جای منه :)) نام‌برده یه سروگردن بالاتره تو هر دو عکس. وی متولد ۱۹ اردیبهشت ۱۳۲۴ می‌باشد و امروز هفتادوهشت‌ساله شد.

۴ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۹- از هر وری دری ۳۶ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ

۱.

با یه دانشجوی افریقایی دیگه (جز عایشه) آشنا شدم به اسم داینابا. داینابا به زبان اونا همون زینب به زبان ماست. با احتساب فاطمه مِنَ القاهره و عایشۀ سنگالی، این سومین دوست افریقاییم می‌تونه باشه.

۲.

دیشب دومین شبی بود که بدوبدو تا هشت خودمو رسوندم دانشگاه که تا سلف نبسته شام بگیرم. اینکه کارامو با باز شدن و بستن سلف تنظیم کنم تجربۀ جدیدیه برام؛ چرا که دورۀ کارشناسی و ارشد با غذای سلف بیگانه بودم. یا از خونه میاوردم یا خودم درست می‌کردم یا از بیرون می‌گرفتم. الان فرصت غذا خوردن هم ندارم چه رسد غذا درست کردن.

۳.

سلف برای هر وعده دوتا حق انتخاب میده بهت. مثلاً ماکارونی یا سوپ، کوفته یا کوکو، عدس‌پلو یا کشک بادمجان. تقریباً هر سری دارم بین نامحبوب و نامحبوب‌تر، نامحبوب رو برمی‌گزینم. امروز باید بین خوراک لوبیا و جوجه‌کباب انتخاب می‌کردم و یکی از یکی نامحبوب‌تر. پنج‌شنبه‌ها هم حق انتخاب نداری و فقط کرفس ارائه میشه. نامحبوب‌ترین.

۴.

بالاخره فهمیدم چرا اسفندماه که اومده بودم سوپ رایگان بود. اگه غذا رزرو نکرده باشی (که من نکرده بودم) و به رستوران‌های آزاد دانشگاه بری (که من رفته بودم)، هر چی سفارش بدی، بیست‌وپنج‌هزار کم میشه ازش. اون موقع من سرما خورده بودم و سوپ سفارش دادم. قیمتش بیست‌وپنج تومن بود که بعد از اعمال اون تخفیف صفر شد. سالاد ماکارونی هم همین‌طور بود. ولی الان سی‌وسه تومن شده.

۵.

خونه که بودم، عادت داشتم ماه رمضون تا سحر بیدار باشم و بعد از نماز صبح بخوابم. خوابگاه اومدم و دیدم نه می‌تونم تا سحر بیدار بمونم (چون صبح کار داشتم) و نه جرئت دارم بخوابم (چون از بیدار شدنم با زنگ گوشی مطمئن نبودم. تازه دلم هم نمی‌خواست هم‌اتاقیمو با آلارم نصفه‌شبم زابه‌را کنم). اگه می‌خوابیدم، برای سحری خوردن که هیچ، برای نماز صبح هم بیدار نمی‌شدم. به‌واقع تو خوابگاه جونم به لب رسید تا ماه رمضون تموم بشه. 

۶.

بعد از ماه رمضون مشکل جدیدی که باهاش روبه‌رو بودم نماز صبح بود. تو خونه عادت دارم خودم بدون مداخلۀ کسی، و بدون زنگ گوشی، ده بیست دقیقه مونده به طلوع آفتاب بیدار شم، که بعدش نخوابم. اینجا بعد از عید فطر همون ساعتی که عادت داشتم بیدار شم بیدار می‌شدم ولی از اونجایی که اوقات شرعی تهران یه ربع بیست دقیقه زودتر از تبریزه، اون ساعتی که من بیدار می‌شدم به وقت تبریز بود و وقت نماز تهران گذشته بود و خورشید طلوع کرده بود و نمازم قضا می‌شد. دو سه روز اول بعد از ماه رمضون این‌جوری شد. زنگ گوشیمم نمی‌شنیدم که با اون بیدار شم. به‌واقع تو این بخش هم پدرم درومد تا ساعت بیداریمو با طلوع آفتاب تهران که ساعت پنج بود تنظیم کنم. جلو کشیده نشدن ساعت‌ها هم مزید بر علت شده بود. من واقعاً نمی‌فهمم چرا باید پنج صبح هوا روشن شه. تازه تو مشهد ساعت چهار و نیم صبح هوا روشن میشه. ساعتا رو بکشید جلو خب.

۷.

چند شب پیش هم‌اتاقیم پرسید تو نماز صبح هم می‌خونی؟ دیده بود نماز ظهر و مغربمو، ولی صبح رو نه. گفتم متوجه نشدی تا حالا؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. چون نگران بودم بدخوابش کرده باشم تو این مدت. بعد پرسید کی می‌خونی؟ گفتم هر موقع بیدار شم. از اذان تا طلوع آفتاب. گفت تا حالا فکر می‌کرده وقت نماز صبح بعد از طلوعه. ینی اذان، همون طلوعه. بهش گفتم اذان ساعت سه‌ونیمه و تا پنج فرصت هست بخونیش. نیمه‌شب شرعی رو هم توضیح دادم که یه وقت تو مصاحبه‌ای جایی پرسیدن بلد باشه. یه جوری با حیرت گوش می‌داد و می‌پرسید انگار که از مریخ اومده باشه.

۸.

دورهمیِ جمعهٔ عمارت گود رو همه نیومدن. اونایی که ایرانن یه کم بیشتر از اون تعدادی بود که توی عکس بود. از دلایل نیومدن بعضی از پسرا اطلاع دقیقی ندارم چون هماهنگی پسرا با میم و ح بود، ولی از سی‌تا دختری که من مسئول هماهنگیشون بودم نصفشون ایران نبودن، اونایی هم که بودن دو سه نفرشون متأهل بودن و گفتن تو دورهمی مختلط شرکت نمی‌کنن. چندتاشونم کار داشتن و نیومدن. یکیشونم گفت اگه مختلط نبود هم بازم شرکت نمی‌کرد چون همۀ دخترایی که شرکت کرده بودن حجاب نداشتن. اینو نوشتم که بگم همۀ شریفیا شبیه هم نیستن. حالا از بین اونایی که اومده بودن، مریم متأهل بود و اومد، من و منیره هم چادری بودیم و رفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.

۹.

این روزا انقدر مشغله دارم که فرصت نکردم به بازخوردهای دو هفتۀ اخیر دوستان وبلاگیم در رابطه با افطاری بیت رهبری و نماز عید فطر فکر کنم و بازتاب‌ها رو جمع‌بندی کنم. البته مهم هم نبوده برام. ولی علی‌الحساب دو سه نفر وبلاگمو آنفالو کردن (از تعداد دنبال‌کنندگانم کم شده) به این دلیل که تو این دو مراسم شرکت کردم. خودشون با صراحت اینو گفتن. یکی دو نفرم قهر کردن به این دلیل که در پاسخ به برخی اظهار نظرها، از حاکمیت دفاع نکردم. این دو قشر از جامعه رو دوست ندارم. اینایی که تصور می‌کنن حق با اوناست و بقیه هر کاری خلاف میل اونا بکنن اشتباه می‌کنن. من اگه بخوام به حرف بقیه وقعی بنَهَم، الان باید از حرف اون هم‌کلاسیم که پشت سرم به اون یکی هم‌کلاسیم گفته بود تمرکز نسرین هم دورهمی‌های مختلطه، ناراحت می‌شدم. این دورهمی نه پیشنهاد من بود، نه تمرکز من این دورهمیاست. به‌واقع بعد از ۹ سال اولین و آخرین بارمون بود.

۱۰.

یه بار که هم‌اتاقیم تا صبح بیدار بود، دید که بیدار شدم رفتم وضو بگیرم. گفت نمیشه قبل خواب وضو بگیری بخوابی که بعدش دوباره نگیری؟ سؤالاش عجیبن ولی جدی می‌پرسه. گفتم نه دیگه خواب وضو رو باطل می‌کنه. گفت چجوری می‌تونی نصفه‌شب از خواب پاشی دست و صورتتو بشوری آخه؟ خوابت می‌پره خب. گفتم کار سختیه و منم تا چند سال پیش نمی‌تونستم. بعضیا این کارای سختو انجام می‌دن که در قبالش به بهشت برسن. بعضیا از ترس جهنم انجام می‌دن، بعضیا هم از سر علاقه و محبت نسبت به کسی که همچین کاری رو خواسته. بحثو کشوند سمت توجیه و دلایل علمی و عقلی که چرا باید این کارو این موقع از شب با این کیفیت انجام بدیم. گفتم من دنبال دلیلش نیستم. بی‌چون‌وچرا انجامش می‌دم.

۱۱.

با یه خانومی آشنا شدم که خیلی ادیب و مؤدب و فرهیخته‌ست. بچه‌هاش وقتی کار بدی انجام می‌دن به‌جای الفاظ مرسومی که مامان‌ها موقع دعوا کردن به‌کار می‌برن، بهشون می‌گه «بی‌معنی». آخه بی‌معنی هم شد فحش؟

۱۲.

از وقتی اومدم تهران نرفته بودم دیدن استاد راهنمام. و چون لایک‌هاشو پای پستای هم‌کلاسیا و استادای دیگه نمی‌دیدم خیالم راحت بود که به اینستا دسترسی نداره و پستِ دورهمی با بچه‌ها و بازدید از فرهنگستان و جلساتمو نمی‌بینه و متوجه حضورم در تهران نمیشه. چرا نمی‌رفتم دیدنش؟ چون مقاله و پروپوزالم آماده نبود و نیست و اسفندماه بهش پیام داده بودم که تا عید نوروز می‌فرستم. عید شد و نفرستادم. با خودم گفتم تا عید فطر می‌رسم. ولی هنوز که هنوزه نفرستادم براش. برای همین تبریک عید نوروزو تو گروه بهش گفتم که اگه خصوصی بفرستم پیام قبلیم که همون پیام اسفندماهه رو می‌بینه و یادش می‌افته که قبل از عید قرار بود مقاله و پروپوزالمو بفرستم. شوخی هم نداره با کسی. دیر تحویل بدی ممکنه کلاً تحویل نگیره و بگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت. کاری که با یکی از بچه‌های ارشد کرد و گفت برو یه استاد دیگه برای خودت برگزین. به هر حال، نه وقتشو داشتم مقاله و پروپوزالمو آماده کنم نه حسشو داشتم نه روم می‌شد دست خالی برم پیشش. البته ذهنم خالی نبود. صفر تا صد کارم تو ذهنم بود و هست، ولی به منصۀ ظهور نرسیده و روی کاغذ نیومده. دوشنبه به‌مناسبت روز معلم عزمم رو جزم کردم و گل و شکلات گرفتم و ظهر بدون اطلاع و هماهنگی رفتم دیدنش. خوشحال شد و بعد از کلی تشکر و ابراز ذوق، بغلم کرد. استادم خانومه! فکر کنم اولین باری بود که توسط یه استاد مورد بغل واقع می‌شدم. بعدشم قرار گذاشتیم فرداش جلسه داشته باشیم و من گزارش کار بدم. فرداش که سه‌شنبه باشه رفتم دیدنش و راجع به کارایی که کردم و می‌خوام بکنم صحبت کردیم. از دستاوردهای جانبی این جلسه این بود که استادم کیف جغدیمو دید و فهمید جغد دوست دارم. منم پرسیدم شما چی دوست دارید؟ گفت فیل. از رنگ شال و مانتومم که آبی بود خوشش اومد و گفت آبی رنگ موردعلاقه‌مه. یکی از استادا رم معرفی کرد باهاش صحبت کنم که مشاورم بشه. گفت خودم قبلاً باهاش صحبت کردم و تمایل داره اما تو هم صحبت کن ببین چی می‌گه. کِی بشه که من دوباره عزمم رو جزم کنم برم دیدن این یکی استادم. این البته آقاست.



۱۳.

یه بار یه نفر تو حیاط خوابگاه جلومو گرفت گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت فلانی‌ام، از اعضای جدید انجمن زبان‌شناسی. گفتم از کجا می‌شناسی منو؟ گفت عکس پروفایلت. منو با عکسم تطبیق داده بود و شناخته بود. بعد شما میگی عکساتو چرا سانسور می‌کنی. نکنم همین میشه دیگه. همین‌جوری که تو خیابون راه می‌رم شناسایی می‌شم.

۱۴.

چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه که از بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت دورم و انقدر سرم شلوغه که نمی‌تونم پامو از دانشگاه بیرون بذارم و برم اونجاها گذشته رو مرور کنم. دیروز وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم، به سرم زد که پیاده برگردم. خیلی راه بود و اولین بارم هم بود. بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشم و راهو بشناسم شروع کردم به یه سمتی حرکت کردن. نه‌تنها به خوابگاه نزدیک نمی‌شدم که دورتر هم می‌شدم. سه چهار ساعت راه رفتم و فکر کردم. بدون اینکه بدونم دقیقاً کجام. یه جایی سرمو بلند کردم دیدم جلوی بیمارستانی‌ام که یادآور از دست دادن کسی بود. رفتم تو. یه چرخی هم تو بیمارستان زدم. حراست بهم شک کرد. اومد پرسید کاری داری؟ گفتم اومدم ساعت کار آزمایشگاه‌هاتونو ببینم. دروغ نگفتم. راستشم نگفتم. یه کم بعد جلوی دانشگاهی بودم که اون هم یادآور کسی بود. نمی‌دونستم دقیقاً کجای تهرانم و حتی نمی‌دونستم اون دانشگاه کجای تهرانه، ولی این دو جایی که اتفاقی پیداشون کرده بودم از صدتا بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت بدتر بودن به‌لحاظ روانی.

۱۵.

انقدر دلم برای خونه تنگ شده که دلم می‌خواد مثل دانشجوهای کارشناسی برم یه گوشه بشینم گریه کنم. ولی سنی ازم گذشته و این کارا بهم نمیاد. بیشتر از هر موقعی دوروبرم شلوغه و بیشتر از هر موقعی احساس تنهایی می‌کنم.

۱۶.

یه خانوم مسنی تو خیابون یه آدرسی پرسید. آدرس کنسرت بود. داشتم مسیرو نشونش می‌دادم که دیدم می‌گه همیشه پسرم منم می‌برد؛ این دفعه قالم گذاشته و الکی گفته بلیت نیست و خودش رفته. می‌خوام برم ببینم با کیا رفته. به شوخی گفتم نه دیگه نشد! من تو تیم پسرتونم و باهاتون همکاری نمی‌کنم :)) بعد پرسیدم مگه چند سالشه؟ گفت شونزده هفده. گفتم حالا با این روسری زرد خیلی تو چشمین که. گفت نه، می‌رم پشت درختی جایی کمین می‌کنم نبینه. گفتم حالا اگه با کسی هم دیدین شوکه نشین، اقتضای سنشه.

۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۸- به‌نظرتون اینجا داره به چی فکر می‌کنه؟

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ

دیروز دانشجوها رو برده بودم از فرهنگستان بازدید کنن و با فضای اونجا آشنا بشن. اطلاعاتشون از فرهنگستان در حد کش‌لقمه و درازآویز زینتی بود و حتی نمی‌دونستن اینا طنزه و مصوب فرهنگستان نیست. هیچی راجع به سایر گروه‌های پژوهشی اونجا مثل تصحیح متون و فرهنگ‌نویسی و گویش‌ها و رایانه و ده دوازده بخش مهم دیگه‌ش نمی‌دونستن. حتی اطلاع نداشتن هشت ساله فرهنگستان زبان‌شناسی ارائه می‌ده و دانشجو می‌گیره. دیگه اینا که دانشجوی زبان‌شناسی‌ان اینو ندونن پس کی بدونه؟ در بخشی از این بازدید، دکتر حداد فعالیت‌های فرهنگستان و رشته‌ای که اونجا در مقطع ارشد ارائه می‌شه رو توضیح می‌داد. ضمن صحبت‌هاش اشاره کرد به منی که یکی از فارغ‌التحصیل‌های این رشته و از دانشجوهای اولین دوره‌ش بودم. منم داشتم فیلم می‌گرفتم که بعداً با دوستانی که نیومده بودن به اشتراک بذارم. یهو ازم خواست خودمو برای حضار معرفی کنم و ضمن تبیین اینکه از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود رشتۀ ارشدمو توضیح بدم. دید موقع معرفی، به اسم دانشگاه اسبقم اشاره نکردم، خودش گفت از صنعتی شریف. گفتم بله، بله. اینجا تو این سکانس دارم چیستی و چرایی زبان‌شناسی رو شرح می‌دم و گوشیمم همچنان دستمه و فیلم می‌گیره. در پایان خاطرنشان کردم که این رشته مصاحبه داره و زمان ما اتاق مصاحبه‌ش اتاق انتهای راهرو بود. یادمه روز مصاحبه ازم پرسیدن از ادبیات کلاسیک چی می‌دونی و چی خوندی و من بر دار کردن حسنک رو از تاریخ بیهقی از حفظ خوندم براشون. از دوران مدرسه و کتاب ادبیات گوشهٔ ذهنم مونده بود. هنوزم حفظم اون یه صفحه رو. فقط هم همین یه صفحه رو حفظم البته :))



+ فقطم کیک من کاکائوییه. بقیه وانیلی‌ان.

+ امروز ۵۵۵۵امین روز وبلاگ‌نویسیمه.

۲۱ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۷:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۷- حشرات شش پا دارند

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

فرهنگستان، شنبه، جلسهٔ شورای واژه‌های رشتهٔ حشره‌شناسی


برای oviporus استادهای حوزۀ حشره‌شناسی سوراخ تخم‌ریزی رو پیشنهاد داده بودن. چند‌تا استاد زبان‌شناسی گفتن بگید روزنه. روزنه مؤدبانه‌تره. حشره‌شناسا گفتن سوراخ رایجه و ما نمی‌گیم روزنه. اینا هم همون سوراخو تصویب کردن.

اون سر میزیا زبان‌شناسن، این‌ور حشره‌شناس. دکتر پورجوادی هم از دانشگاه شریف تشریف میارن همیشه. دو هفته پیشم موضوع جلسه‌شون واژه‌های مخابرات رمز بود و دکتر ترانه اقلیدسو دعوت کرده بودن از دانشگاه اسبق. تو دورهمی جمعه صحبت از فرهنگستان شد. یکی از دوستان پرسیده بود نظر مردم رو هم در مورد واژه‌ها می‌پرسن یا نه. عرض کردم که واژه‌ها همه‌شون تخصصیه و همهٔ مردم متخصص نیستن که نظر بدن. مسائل گوناگون کشور مگر قابل رفراندوم است؟ 😅 کجای دنیا این کار را می‌کنند؟ 😂 مگر همهٔ مردم امکان تحلیل دارند؟ 🤣 این چه حرفی است؟! 😁


من و نمکدونی که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۶- عمارت آفرید، کافه گود سابق

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

۱۴۰۲/۰۲/۰۸ 

دورهمی بعد از ۹ سال با دوستان دورهٔ کارشناسی‌ای که در مجموع ۲۰۰ نفر بودین و هر ترم سر هر کلاس با افراد جدید آشنا می‌شدین به این صورته که یه سریا همچنان جدیدن و هنوز بعد از ۹ سال این قابلیت رو داری که با افراد جدید آشنا بشی و حتی بفهمی فلانی هم ترک بوده و حتی همشهریت بوده و خبر نداشتی.

آخرین باری که یه جا جمع شدیم عکس بگیریم ۷ اردیبهشت ۹۳ بود. جلوی درِ دانشگاه. حالا از اون جمعِ دویست‌نفری همین چند نفر مونده.


۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۵- چه تصادفی!

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

امروز برادرم پیام داد که یه سری کتاب لازم دارم و تو یه کانالی دیدمشون و یکی که تهرانه و درسش تموم شده و لازمشون نداره با قیمت خوبی می‌فروشه و همه رو بگیر برام. گفت طرف فارغ‌التحصیل فلان دانشگاهه و اسمش اینه و این شمارۀ کارتشه و این شماره‌شه و زنگ بزن یه جایی قرار بذار کتابا رو بگیر. هفتاد جلد کتاب بود. زنگ زدم و خودمو معرفی کردم و گفتم هر جا براتون مناسبه بگید بیام کتابا رو بگیرم. بعدشم باید وانت! می‌گرفتم کتابا رو میاوردم خوابگاه :)) پسره گفت ماشین دارم و فردا خودم میارم. بعدش پیام داد که امروز بیارم؟ گفتم باشه پس بیارید دانشگاه فلان. با نگهبان حرف زدم که اجازه بده ماشینشو بیاره داخل که تا دم در خوابگاه بیاد. دم در دانشگاه سوار ماشینش شدم و تا خوابگاه راهنماییش کردم. تو راه (دو سه دقیقه بیشتر نبود فاصلۀ درِ دانشگاه تا درِ خوابگاه) راجع به اینکه چقدر این کتابا براش مهمه و دلش نمی‌خواسته دست دلال بیافته و دنبال کسی که کتابا رو واقعاً بخواد نه که ببره به چند برابر قیمت بفروشه بوده حرف زدیم. گفت همه‌شون تمیزن و حتی یه خط هم توشون نکشیدم. گفتم خیالتون از این بابت راحت باشه، برادرم هم همین‌جوریه و به‌شدت از کتاباش مراقبت می‌کنه و صحیح و سالم و تمیز نگهشون می‌داره. پیاده که شدیم کتابا رو شمرد و توی دوتا سبد تحویل داد. منم داشتم مبلغشو کارت به کارت می‌کردم که برادرم زنگ زد. جواب دادم گفتم دارم کتابا رو تحویل می‌گیرم و بعداً حرف می‌زنیم.

چند وقتی بود که برادرم دنبال یه سری کتاب با فلان موضوع بود. یکی از دخترای فامیل که تقریباً باهم هم‌سنیم هم رشتۀ کارشناسی و ارشدش تو این حوزه بود و تهران درس خونده بود و با یکی از هم‌کلاسیاش سال نودوچهار ازدواج کرده بود. اینا یه مدت تهران زندگی کرده بودن و بعد از تموم شدن درسشون برگشته بودن تبریز. اواخر ماه رمضون مادربزرگ این دختر فامیل که میشه خالۀ مامان، ما رو افطاری دعوت کرد و این دختر و شوهرش که هم‌کلاسیش باشه هم اونجا بودن. و مامان و باباش و یه تعداد دیگه از اقوام و آشنایان. ولی چون سفره‌ها رو جدا انداخته بودن و خانوما و آقایون تو اتاق‌های جدا بودن (که به گفتۀ میزبان راحت باشن)، من شوهرشو ندیدم. انقدر هم صمیمی نبودیم که بعد از افطار برم احوالپرسی کنم. من حتی اسم این دامادی که از سال نودوچهار وارد فامیلمون شده بود رو هم نمی‌دونستم و هیچ وقت برام موضوعیت و اهمیت نداشت بدونم. فقط عکسشو تو پیج دختر فامیل که دنبالش می‌کردم دیده بودم و اون روزم تو افطاری اولین باری بود که از نزدیک می‌تونستم ببینمش.

حواسم به کتابا بود. به برادرم گفتم بعداً زنگ می‌زنم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم از پسره پرسیدم ترکی بلدید؟ با برادرم ترکی حرف می‌زدم و می‌خواستم بدونم متوجه حرفام شد یا نه. پسره گفت خانومم ترکه. گفت شما ترک کجایی؟ گفتم تبریز. گفت خانوم منم ترک تبریزه ولی من اصالتاً اهل فلان شهرم. اینو که گفت یه لحظه ذهنم رفت سمت اون دختر فامیل که اونم فارغ‌التحصیل همون دانشگاهی بود که این پسره اونجا درس خونده. تازه سرمو کامل بلند کردم و دقیق شدم روی صورتش (تا اون لحظه دقت نکرده بودم ببینم کیه و چه شکلیه) و به لطف عکسای پیج اینستای دختر فامیل دیدم بله! خودشه. پسره اسم همسرشو که گفت یهو خنده‌م گرفت. گفتم فامیل از آب درومدیم آقای فلانی. همین‌جوری که گوشی دستم بود و داشتم مبلغ و رمز دومو وارد می‌کردم گفتم دو سه هفته پیش ما باهم افطاری خونۀ مادربزرگ همسرتون دعوت بودیم. پیامک بانک اومد. هردومون در بهت و حیرت بودیم و غافلگیر شده بودیم. گفت وای چرا پول کتابا رو حساب کردید و قابل شما رو نداشت و این حرفا. تشکر کردم که تا دم در خوابگاه زحمت کشیده آورده و دوباره زنگ زدم به برادرم و گفتم اسم شوهر معصومه رو می‌دونی؟ گفت نه. گفتم این آقایی که این کتابا رو ازش خریدیم شوهر معصومه‌ست بیا باهاش حرف بزن :)) باورش نمی‌شد. اونم در بهت و حیرت فرورفته بود و خنده‌ش گرفته بود. تو این فاصله که اینا باهم تلفنی حرف می‌زدن کتابا رو بردم داخل خوابگاه. گذاشتمشون زیر تخت که هر موقع رفتم تبریز با خودم ببرمشون. قسمت خنده‌دارتر ماجرا اینجاست که پسره می‌گفت این کتاب‌ها سال‌هاست تبریز بودن (تبریز زندگی می‌کنن) و از اونجا آورده تهران بفروشه. ولی مثل اینکه قسمت کتابا این بوده که دوباره برگردن تبریز :))



چمدونامو سانسور کردم که شناسایی نشم باهاشون :))

۹ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۴- کتابخانه (۲)

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ق.ظ

یه جایی کار داشتم. کارمندی که پشت میز نشسته بود با تلفن صحبت می‌کرد. می‌گفت «گفتم یه زنگ بزنم حالتو بپرسم ببینم خودت چطوری مامانت چطوره. آره منم رفتم دکترِ فلان، سه روز استعلاجی داد، اون هفته نیومدم، شمالم نرفتم. فلان دارو رو داد...». اگه نمی‌گفت گفتم یه زنگ بزنم... بنا رو می‌ذاشتم روی این که پشت خطیه زنگ زده. ولی خب خودش داشت می‌گفت که من زنگ زدم. با تلفن دانشگاه زنگ زده بود احوالپرسی کنه. بعد همینا اعتراض می‌کنن که چرا بیت‌المالو فلان می‌کنن. مهم هم نبود یه عده هم پشت خطن و کار مهم دارن. اعتنایی هم به حضور من نمی‌کرد. از اون جالب‌تر همکارش بود که تلفنش زنگ می‌خورد ولی جواب نمی‌داد. کاش می‌تونستم اخراجشون کنم :))

نسبت به کتابخونه حس خوبی دارم. حس مفید بودن و لذت. وسط کارای خودم، به بقیه سر می‌زنم و یا یه چیزی یادشون می‌دم یا اگه مشکلی داشته باشن حلشون می‌کنم. امروز فهمیدم اینترنت دوتاشون وصل نمی‌شه و فقط می‌تونن از شبکۀ داخلی استفاده کنن. گفتم مشکل از تنظیم تاریخ و ساعتاست. درستش کردم و وصل شد. یکیشون که مسن‌تره وقتی یه چیزی یادش می‌دم دفترشو درمیاره و یادداشت‌برداری می‌کنه. امروز اتفاقی متوجه شدم همه‌شون حتی استادمون هم نیم‌فاصله رو با کنترل و - می‌گیرن. گفتم هر کلیدی جز کنترل و شیفت و ۲ برای نیم‌فاصله، کاذب و غیراستاندارده. براشون توضیح دادم فرق نیم‌فاصلۀ کاذب و استانداردو. یکیشون سریع به مسئول شیوه‌نامه‌ها زنگ زد گفت تو شیوه‌نامۀ نگارش پایان‌نامه‌های دانشگاه این نکته رو هم اضافه کنید که دانشجوها از نیم‌فاصلۀ استاندارد استفاده کنن. با اینکه کاری که می‌کنم ربطی به مهندسی نداره ولی مهندس صدام می‌کنن. گوهر گرانبها هم می‌گن بهم. امروز یکیشون می‌گفت فن لپ‌تاپم سوخته، می‌تونی درستش کنی؟ یه بارم یکیشون یهو اومد محکم بغلم کرد از شدت ذوق حاصل از راه افتادن کارا.

یکیشون که به‌نظرم به‌لحاظ سنی از همه کوچیکتره به‌مناسبت عید فطر شیرینی آورده بود امروز. البته خودشم واقف بود به تأخیر. شیرینی رو داده بود یکی از خدماتیا بگیره. نزدیک من که آورد من برای یه کاری رفتم یه سمت دیگه. اون‌ور که اومد من برگشتم سر جای خودم. نتیجه اینکه دیگه برای من نگرفت. بعد یهو همکار مسن گفت ای وای برای تو شیرینی نگرفت؟ گفتم حالا مهم نیست. گفت نه الان می‌گم برگرده. به رئیس گفت، رئیس به یکی دیگه گفت و خلاصه اینا همه‌شون در تکاپوی شیرینی برای من بودن.



اینم از طرف همون همکار مسن‌تره که هر چی یادش می‌دی یادداشت می‌کنه.



بعدازظهر رفتم منفی یک یه سر به پایان‌نامه‌های زبان‌شناسی بزنم. این یکی به‌نظرم جالب بود.



هر کی وارد اونجا بشه باید اسمشو تو یه دفتری بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت و رشته و مقطع هم نوشتم. امروز که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. بدعت این‌جوریه عزیزان.



بچه‌ها می‌گن امروز صبح تهران زلزله اومده. من که تو کتابخونه چیزی حس نکردم. تو سایت زلزله‌نگاری هم چیزی ثبت نشده بود.

۶ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۳- کتابخانه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

هم‌اتاقیم که هم‌ورودی و هم‌رشته‌ای و هم‌کلاسی هم هستیم، بعضی از روزهای هفته مسئول سالن مطالعه‌ست. چندتا سالن مطالعه تو دانشگاه داریم و این مسئول اونیه که بیرون از کتابخونه‌ست. ساعت کارش هشت صبح تا نُهِ شبه. بعضی از روزها هم یکی دیگه از هم‌رشته‌ایام مسئول اونجاست. صبح درِ سالن مطالعه رو باز می‌کنن و شب می‌بندن برمی‌گردن خوابگاه. نیازی به حضور مداوم هم نیست. مثلاً موقع ناهار می‌رن ناهارشونو می‌خورن و تو سالن مطالعه نیستن. یا اگه جایی کار داشته باشن می‌رن انجام می‌دن. مهم باز کردن و بستن در، اول صبح و آخر شبه. وظیفۀ سنگینی بر عهده‌شون نیست. می‌شینن پشت میز و کارای خودشونو انجام می‌دن و سر ماه حقوق دانشجویی می‌گیرن. گفت یکی از روزهای هفته هم تو بیا. یا حداقل بخشی از یه روزو بیا که با فضای کتابخونه در ارتباط باشی. کاراتم همون‌جا انجام می‌دی. گفتم همین‌جوریشم انجمن عقبم انداخته از درس و رساله، وقت آزاد ندارم ولی یه سر می‌زنم.

امروز صبح باهم رفتیم کتابخونه. منو به مسئول اونجا معرفی کرد و گفت دوستمه و اومدیم برای کار دانشجویی. به مسئول اونجا گفتم فرقی نداره تو کدوم قسمت باشم؛ همه جای کتابخونه رو دوست دارم. گفت چون حقوق دکتراها بیشتر از ارشد و ارشد بیشتر از کارشناسیه، سعی و ترجیح دانشگاه بر اینه که برای کارهای ساده (مثل کار دوستم) از دکتراها استفاده نکنه. البته دوستم هم مثل من دانشجوی دکتریه ولی ترجیح اینه که زین پس، از دکتراها برای کارهای تخصصی‌تر استفاده کنن. دوستم خداحافظی کرد و رفت به کارش برسه و منم نشستم ببینم کدوم بخش‌های اونجا برام جذابیت دارن. خانومه گفت تایپت خوبه؟ می‌خواست چکیدۀ پایان‌نامه‌های اسکن‌شده‌ای که فایل ورد ندارنو بده وارد نرم‌افزار کنم. گفتم فراتر از تایپ، ویراستاری هم بلدم ول چرا اینا رو نمی‌دیدید گوگل انجام بده؟ بهش نشون دادم که با گوگل درایو و گوگل داک چقدر راحت و سریع میشه عکسو به متن تبدیل کرد. البته لازمه بعدش خودت چکش کنی ولی بهتر از اینه که همه رو از اول خودت بنویسی. خوشش اومد. گفت از فردا می‌تونی تو همین بخش کمکمون کنی. گفتم از امروزم آمادگیشو دارم. بیشتر خوشش اومد. منو فرستاد پیش همکارش که کار با نرم‌افزارشونو یادم بده و شروع کنم کارمو. بعد من داشتم به همون همکارشونم چیزمیز یاد می‌دادم وسط آموزش دیدنِ خودم. بعد از آشنایی مختصر با فضای کارشون اجازه گرفتم یه چرخی تو کتابخونه بزنم و پایان‌نامه‌ها و رساله‌ها رو ببینم. همکارشونم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و من یه ساعتی آزاد بودم.

برای هر کدوم از این پایان‌نامه‌ها کمِ کمش هزار ساعت زمان صرف شده. میلیون‌ها نفرساعت برای همه‌شون. خیلیه. خیلی.


 

ترتیب چندتا از پایان‌نامه‌ها اشتباه بود. مثلاً طرف شمارۀ بیستو برداشته بود، بعداً گذاشته بود کنار چهل. جابه‌جاشون کردم و گذاشتمشون سر جای خودشون. وقتی برگشتم دیدم آمارمو نمی‌دونم از کجا گرفته و می‌پرسه تو مهندسی خوندی؟ گفتم آره چطور؟ گفت کامپیوتر و اینات خوبه؟ گفتم شما که ازم رزومه نخواستین ولی تعریف از خود و حمل بر خودستایی نباشه فلان چیز و بهمان چیزم بلدم و تو فلان کار و بهمان کار تو فلان جا و بهمان جا سابقه دارم. چشماش از خوشحالی برق زد! گفت درسته دیر پیدات کردم ولی دیگه وِلت نمی‌کنم. این میزو داد و گفت خدا تو رو رسونده. انگار برای یه بخش حساس نیروی کاربلد و دقیق و مورداعتماد و سریع کم داشتن (نداشتن) و من شدم مسئول اون قسمت. یه اکانت کارمندی جدا هم برام باز کرد و دسترسیمو به اطلاعات به بالاترین حدش رسوند. رئیس کتابخونه استادراهنمای این دوستم و استاد یکی از درسامون هم بود و ما رو خوب می‌شناسه. گویا ایشونم تو اون فاصله که من داشتم تو طبقۀ منفی یک پایان‌نامه‌ها رو نگاه می‌کردم تعریفمو کرده بود و بهشون گفته بود خیالتون راحت باشه کارش درسته و فلانه و بهمانه. خلاصه اینکه منی که صبح موقع ورود به کتابخونه مجبور شدم کیفمو بذارم تو کمد و خوراکی نبرم تو، در عرض نیم ساعت به چنان ارج و قرب و عزتی رسیدم که الان از خودشونم و برام چایی هم میارن. فلاسکم هم رفتم از تو کمد برداشتم آوردم پیش خودم باشه. وقتی گفتم تا ظهر بیشتر نمی‌تونم بمونم چون باید معاونت فرهنگی هم برم چون دبیر انجمنم گفتن برای حقوقت یه شمارۀ حساب دیگه باید بدی چون نمی‌تونی هم از بابت انجمن زبان‌شناسی حقوق بگیری هم از کتابخونه. حالا حقوقشون چقدره؟ دکترا ساعتی هشت‌وپونصد، ارشد چهاروپونصد، لیسانس دووپونصد. هفته‌ای بیشتر از هشتاد ساعتم نمی‌تونی کار کنی. بیشتر کار کنی، باید شمارۀ حساب دوستاتو بدی حقوقتو برای اونا بریزن از اونا بگیری پولتو. فقط هم بانک ملی رو قبول دارن.

امروز شمارۀ مدرک یه سری از پایان‌نامه‌ها که شماره‌شون اشتباه تایپ شده بود رو اصلاح کردم. یکیشونم شماره نداشت، اطلاع دادم رسیدگی کنن. برای شروع خوب بود ولی خیلی خسته‌م.



و پاسخ همکاری که به آدم گوجه‌سبز می‌ده کمتر از لواشک نیست. 


۱۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۲- از هر وری دری ۳۵ (با محوریت تهران و خوابگاه)

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ق.ظ

۱. شارژ کارت متروم تموم شده بودم. کارتم دانشجوییه و برای شارژش باید کارتمو نشون مسئول اونجا می‌دادم که تمدیدش کنه و تأیید کنه که من هنوز دانشجوام. رفتم نشون بدم، گفت اینجا انجام نمی‌دیم. بعد گفت صادقیه یا امام خمینی. من این جمله‌شو صادقی یا امام خمینی شنیدم. فکر کردم جمله‌ش پرسشیه و من باید از بین صادقی و امام خمینی یکی رو انتخاب کنم. یه کم فکر کردم و نفهمیدم صادقی کی می‌تونه باشه و منظور از امام خمینی چیه. گفتم دانشجویی. گفت چی دانشجویی؟ گفتم نمی‌دونم. فکر کردم نوع کارتمو پرسیدید که نوعش صادقی هست یا امام خمینی؟ خندید. فکر کردم لابد یه سری کارت هست موسوم به کارت امام خمینی :)) گفت ایستگاه صادقیه یا امام خمینی رو می‌گم. برای شارژش باید بری صادقیه یا امام خمینی. به‌زور جلوی خنده‌مو نگه‌داشته بودم :)) گفت تئاتر شهر هم انجام می‌دن و منم رفتم اونجا شارژش کردم.

۲. این عکس وزرات علوم، تحقیقات و فناوریه. سه‌شنبه کارت ورود دیدار و افطاری رو از اینجا گرفتم. رفتم طبقۀ دوازدهمش پرسیدم معاونت فرهنگی کجاست؟ یکیشون گفت این طبقه کلاً معاونت فرهنگیه، با کی کار داری؟



۳. از اونجایی که تا حالا نرفته بودم وزارت، نمی‌شناختمش و نقشه‌به‌دست کوچه‌پس‌کوچه‌ها رو می‌گشتم و از هر رهگذری آدرس اونجا رو می‌پرسیدم. بار اول وقتی از یه دختری آدرس پرسیدم یه آقای میانسال شنید و گفت وزارت علوم رفتم من یه بار. بعد مسیرو نشونم داد. یه کم که جلو رفتم از یه آقای مسن که گویا در حال پیاده‌روی و ورزش بود پرسیدم. حین توضیح، هی می‌گفت متوجه میشی چی می‌گم؟ وارد کوچه‌ای که گفت شدم و در ادامه از یه نگهبان نشونی اونجا رو پرسیدم. نگهبان افغانستانی بود. گفت خیلی مونده. یه کم بعد از یه نگهبان دیگه پرسیدم. جملۀ اولو که گفت فهمیدم ترکه. گفتم اگه ترکید ترکی بگید. ترکی گفت همین مسیرو برو بپیچ دست چپ. از چهره‌ش معلوم بود که خوشحاله که یه همزبان خورده به پستش. نزدیک وزارت بودم ولی تشخیص نمی‌دادم کدوم ساختمونه. نزدیک اذان بود. از یه خانوم تسبیح‌به‌دست که داشت می‌رفت مسجد هم پرسیدم آدرسو. منو تا درِ وزارت برد و خودش رفت مسجدی که اون‌ور خیابون بود. برگشتنی از یه مسیر دیگه برگشتم. دنبال متروی میدان صنعت بودم. این بار از یه گل‌فروش افغانستانی آدرسو پرسیدم. گفت به چپ شو.

۴. این آسانسور وزارت علومه. همیشه برام سؤال بود که چرا دوتا کلید می‌ذارن برای آسانسور. آیا این کلیدها دستوریه یا خبری؟ مثلاً وقتی بالا رو می‌زنی ینی بیا بالا (من بالاترم) یا دارم می‌رم بالا (پایینم). دیدم اینجا توضیح داده و از توضیحش عکس گرفتم. تو وزارت علوم هم کیف و وسایل آدم، حتی خود آدم باید از دستگاه رد بشه و این‌جوری نیست که سرتو بندازی پایین بری تو. باید یه کاغذی معرفی‌نامه‌ای چیزی دستت باشه که نشون بده کجا و با کی کار داری. عکس گرفتن هم احتمالاً ممنوع باشه ولی من گرفتم. این اتفاق قبل از افطاری سه‌شنبه بود. در واقع رفته بودم که کارت افطاری رو بگیرم.



۵. سه‌شنبه نزدیک ظهر رسیدم تهران و چون وزارت علوم تا وقت اداری باز بود، چمدونمو با خودم نیاوردم تهران. قرار شد بابا بعداً پست کنه و برم از انبار توشۀ راه‌آهن بگیرم. این عکس انبار توشه‌ست. چهارشنبه عصر رفتم تحویل بگیرم. وقتی رسیدم گفتن چمدونت هنوز نرسیده. رسیده بود ولی کامیون تخلیه نشده بود گویا. یه نیم ساعتی منتظر موندم بعد تحویل گرفتم.



۶. هزینه‌ای که می‌گیرن بر اساس وزن باره. هزینۀ ارسال چمدون من با انعام به کارکنان اونجا تقریباً صدتومن شد. حداقل صد تومنم باید برای اسنپ بذاری کنار. از راه‌آهن تا خوابگاه صدوده تومن. در واقع من برای یه چمدون دویست تومن پیاده شدم، در حالی که خود راه‌آهن بخش امانت داشت و می‌تونستم با خودم بیارم بذارم چند روز اونجا بمونه. ولی چون نمی‌دونستم همچین جایی داره این کارو نکردم. بخش امانتو بعداً پیدا کردم. هزینۀ امانت هم ساعتی پونصده که موقع گرفتن عکس پنج‌هزار تومن خونده بودم و الان که داشتم پست می‌کردم فهمیدم پونصد تومنه و آه از نهادم برخواست که ساعتی پونصد تومن کجا و دویست‌هزار کجا :|



۷. رانندۀ اسنپی که باهاش چمدونمو آوردم خوابگاه، یه آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشته بود. هنوز شروع نشده زد بعدی. بعدی از این آهنگای کوچه‌بازی زرد بود. پرسید روزه‌ای؟ فکر کرد آهنگ روزه رو باطل می‌کنه یا من معذبم و می‌خواست قطع کنه. چون چادر هم پوشیده بودم یه کم احساس فاصله می‌کرد. گفتم آره روزه‌م ولی بذارید باشه من خودمم گوش می‌دم. گفتم قبلی هم خوب بود. سیاوش قمیشی هم گوش می‌دم. بعدش یه چیزی گذاشت گفت اگه گفتی کیه؟ صداش خیلی آشنا بود و اسمش نوک زبونم بود ولی یادم نمیومد. محتوای آهنگ راجع به نیلوفر بود. گفت از مارتیکه، خوانندۀ ارمنی زمان انقلابه. گفتم از مارتیک هم چندتا آهنگ دارم تو گوشیم. پرسید از عصّار هم چیزی داری؟ گفتم از عصّار هم دارم. بعد دیگه تا برسیم خوابگاه، راننده آهنگ درخواستی می‌داد من پخش می‌کردم. موقع پیاده شدن گفتم معمولاً راننده‌ها می‌گن امتیاز یادتونه نره الان من باید بگم به آهنگام امتیاز بدید.

۸. از راننده اسنپ پرسیدم مسافرتون حجاب نداشته باشه شما جریمه می‌شید؟ گفت نه تا حالا جریمه نشدم. کسی هم بهم تذکر نداده.

۹. نزدیک دانشگاه به راننده اسنپ گفتم می‌تونه داخل دانشگاه هم بیاد. خوابگاه داخل دانشگاهه. کارت دانشجوییمو گرفت و نشون نگهبان داد. اونجا تازه پرسید چه مقطعی هستی. گفتم دکتری. تا برسیم خوابگاه ابتدا و انتهای جمله‌هاش هی خانم دکتر می‌ذاشت. گفتم با دقت به محیطتون نگاه کنید که حالاحالا فکر نکنم امکانش پیش بیاد به داخل این دانشگاه راهتون بدن. 

۱۰. چمدونمو گذاشتم دم در خوابگاه و سپردم به مسئول خوابگاه که برم اتاقم و برگردم برش دارم. اومدم دیدم نیست. پرسیدم این چمدون من چی شد؟ یهو گفت ای وای، اون آقای وانتی فکر کرد وسایل دخترشه گذاشت تو وانتش که ببره شهرشون. مثل اینکه یکی از دخترا به پدرش که وانت داشت گفته بود وسایلمو می‌ذارم دم در بیا بردار. وسایلشو گذاشته بود کنار چمدون من و باباهه هم همه رو برداشته بود گذاشته بود تو وانت. داشت حرکت می‌کرد که بره که رسیدم و گفتم یکی از چمدونا رو اشتباهی برداشتید. کلی عذرخواهی کرد. چمدونمو گرفتم و داشتم برمی‌گشتم اتاقمون که وسط راه یادم افتاد کاورشو گذاشته بودم روی چمدون و کاورش تو وانت باباهه جا موند. برگشتم کاورشم بگیرم که دیدم رفته شهرستان. شماره‌ای چیزی هم نداشتم و کلاً دیگه بی‌خیالش شدم.

۱۱. بعد از چند سال دوری از فضای خوابگاه، الان به عشق این لباسشوییه که دارم خوابگاهو تحمل می‌کنم. تنها جذابیت اینجا فعلاً همینه برام. اگه این نبود، چمدونمو برمی‌داشتم برمی‌گشتم خونۀ بابام :|



۱۲. به قطعات مساوی تقسیم کنم ببرم عصرا تو مترو بفروشم :))

از دیشب تا حالا با همین لواشکا کلی دوست پیدا کردم تو خوابگاه. با من دوست میشی؟ من کلی لواشک ترش خونگی دارم :))


۱۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه (۲۸ رمضان) با کشکِ بادمجون سلف دانشگاه افطار کردم. قیمت بیشتر غذاها چهار تومنه. هم اولین بار بود کشک بادمجون می‌دیدم هم اولین بار بود می‌خوردم. طعمش خیلی بهتر از قیافه‌شه. کنارش لوبیا و قارچ هم می‌دادن ولی اونو نتونستم بخورم و آخر هفته ریختمش تو قیمه و با قیمه خوردم. قیمه با لوبیا و قارچ هم تجربۀ بدی نبود. بهتر از قیمه به‌تنهایی و لوبیا به‌تنهاییه.



غذای پنج‌شنبه (۲۹ رمضان) کوکوسبزی و شله‌زرد بود. اینم چهار تومن. شله‌زردو خوردم ولی کوکوسبزی هنوز تو یخچاله. اون روز بعد از اینکه اینا رو از سلف گرفتم گذاشتم تو ظرف و برای افطار رفتم نمازخونۀ خوابگاه. اونجا هندونه و آش و خرما و بامیه می‌دادن. بامیه‌شون خیلی نرم بود. بامیه‌های شهر خودمون یه حالت تُرد داره. خرماها رم آوردم اتاقمون اول بشورم بعد بخورم.



دانشگاه این یه ماهو ناهار نمی‌داد ولی کنار افطاری، هم‌زمان سحری هم می‌دادن و اونایی که روزه نمی‌گرفتن می‌تونستن سحری رو نگه‌دارن برای ناهارشون بخورن. من چون زرشک‌پلو با مرغِ سه‌شنبه رو داشتم، عدس‌پلو با کشمش و جوجه‌کباب دانشگاهو نگرفتم دیگه. جزو غذاهای نامحبوبمن. افطاری خوابگاه:



چهارشنبه، شب هم‌کلاسیام تو خوابگاه یه هندونۀ بزرگ گرفتن. بعد زنگ زدن به استاد شمارۀ ۲۲ که استاد راهنماشونه. گفتن داریم هندونه می‌خوریم و جای شما خالی، آدرس خونه‌تونو بدید براتون بفرستیم. و براش با پیک هندونه فرستادن. استاد راهنمای منم نه خودش از این اخلاقا داره نه من. رابطه‌مون دوری و دوستیه ولی اینا خیلی با استادشون ندار هستن (بدون تعارف و رودربایستی). تهِ صمیمیت من اینه هر سری می‌رم دیدنش یه جعبه نوقا می‌برم.

این شله‌زردو یکی از بچه‌های خوابگاه درست کرد آورد برامون. هم‌اتاقیم دوست نداشت، همه رو خودم خوردم.



جمعه (۳۰ام رمضان) هم برای افطاری رفتم نمازخونۀ خوابگاه. غذای سلف، تن ماهی با برنج بود. این شش تومنه. گرفتم ولی نخوردم. کلاً ما برای افطار برنج نمی‌خوریم. آشی سوپی حلیمی شله‌زردی شیربرنجی یه چیزی تو همین مایه‌ها می‌خوریم. تو نمازخونه شله‌زرد و شیرینی دادن. شیرینی به‌مناسیت عید فطرِ فرداش بود. یکی از بچه‌های بنگلادشم بستنی خریده بود برای همه، که تو عکس نیست. اینجا هم خرماها رو نخوردم و آوردم اتاقمون بشورم بعد. چای هم چون یه‌بارمصرف نداشتن و یادم رفته بود لیوان ببرم (روز قبلش فلاسک برده بودم با خودم) نخوردم و از یکی از بچه‌ها خواستم لیوانشو بده که تو عکسم ازش استفاده کنم. خلاصه روز آخر بدون چای با شله‌زرد افطار کردم. 



بعد گفتن هر کی می‌خواد بره برای نماز عید فطر، فردا چهارونیم صبح جلوی گیت خوابگاه باشه. اون شب دو خوابیدم و چهار بیدار شدم که نماز صبمو بخونم و چهارونیم جلوی گیت باشم. اتوبوس پنج حرکت کرد و شش نشسته بودم تو این نقطه از مصلی. جلوتر هم می‌شد رفت ولی گفتن برای جلوتر رفتن باید کیف و گوشیتونو بدید امانت؛ که من ندادم و دورتر نشستم. اولین برای بود برای نماز می‌رفتم مصلی. قبلاً چند بار برای نمایشگاه کتاب رفته بودم. برای نماز فطر هم فکر کنم دومین بارم بود. یه بار چند سال پیش تو شهر خودمون رفته بودم با خانواده.



بدو ورود به مصلی، اونجا که می‌گردن آدمو که اشیاء ممنوع همراهش نباشه، دوتا از خانومایی که سه‌شنبه گوشیمو گرفته بودنو دیدم. البته اونا منو ندیدن و سعی کردم سریع متواری بشم که نبینن. ولی جا داشت برم سلام کنم بگم همون سه‌شنبه‌ای‌ام. با اینکه چهره‌شونو فراموش کرده بودم  و کلاً حافظۀ تصویریم قوی نیست ولی به محض دیدنشون شناختمشون و دلم هرّی ریخت.

این مهر و تسبیج و جانمازی برای خانوم کناری سمت چپم بود. دیدم خوشگله اجازه گرفتم عکس بگیرم ازش. گفت یه صفحۀ اینستا هم دارم توش مطالب مذهبی می‌ذارم فالو کن. نه گفتم باشه نه گفتم نه. آدرسشم جایی ننوشتم و یادم رفت ولی اگه این عکسو جای دیگه دیدید بدونید اون صفحه مال همین خانومه‌ست. خودشم عکس گرفت پست کنه. ضمن اینکه عکس گرفتن تو مصلی هم ممنوع بود و هی تذکر می‌دادن عکس نگیرید :| ولی من یواشکی می‌گرفتم :))



خانم کناری سمت راستم با دخترا و فک و فامیلش از زنجان اومده بود. دختراش می‌گفتن ما انقدر که روی مهدی رسولی تعصب داریم روی رهبر نداریم. همون‌جا یه کاغذ آچهارو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کردن و برای رهبر نامه نوشتن. بدون پاکت. خانومه وقتی داشت نامه رو می‌نوشت کاملاً به متنش اشراف داشتم. تو دلم گفتم می‌دونم فضولی کار زشتیه ولی بذار بخونم ببینم محتوای این نامه‌ها چیه. اول خودشو معرفی کرد و گفت یه زمین داره که می‌خواد تبدیلش کنه به کارگاه و کمک می‌خواد از رهبر. دختراشم گفتن پک نماز (مهر و تسبیح و...) و چادر نماز و چادر مشکی هم بگو هدیه بدن. یکی از دختراش گفتن انگشترم بنویس. بعد به شوخی گفت شوهر هم بنویس. شوهر هم می‌خوایم. یه شوهر ولایت‌مدار می‌خواستن. خانومه هم دستشو بلند کرد سمت آسمون و ضمن اشاره به دختراش و من و بچه‌های خوابگاه که ردیف عقب نشسته بودن گفت خدایا به حق این روز عزیز به همۀ دخترای مجرد این جمع... من نفسو تو سینه حبس کرده بودم که ای وای الان میگه یه شوهر ولایت‌مدار و دعاش می‌گیره و خدا هم سریع استجابت می‌کنه و بیچاره می‌شم و هر هفته باید باهاش بیام نماز جمعه :)) گفت به همۀ دخترا مجرد این جمع پیراهن عروسیشونو برسون. نیشم تا بناگوش باز شد که آخه مادر من، پیراهن خالی می‌خوام چی کار :))

بعد به من گفت تو نمی‌خوای نامه بنویسی؟ یکی از کاغذپاره‌ها رو می‌خواست بده روی اون بنویسم. گفتم نه مرسی. گفت ینی خواسته‌ای نداری؟ گفتم فعلاً چیزی به ذهنم نمی‌رسه.

نامه‌ش: 


بعد از نماز، برای همه‌مون که تو اون موقعیت مکانی بودیم پیامک اومد. محتوای پیامک، نظرسنجی راجع به کیفیت فضا بود. یکی از سؤال‌ها این بود که استقرار شما برای نماز در چه محلی بوده؟ داخل صحن و دور حوض، محوطۀ پشت بام و پارکینگ داخلی، خارج از مصلی. از اونجایی که من حوض و بام ندیدم، کسی می‌دونه با توجه به این عکس‌ها من کجا نشسته بودم؟ خودم نمی‌دونم کجای اونجا بودم :|


۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۰- بیست‌ونهم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش سوم

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۴۵ ب.ظ

۱. من اگه جای اونا بودم، دانشجوی مشکوک رو تحت نظر می‌گرفتم، بعد که می‌خواست وارد بشه و وسیله‌هاشو بده اطلاعاتشو خیلی عادی می‌گرفتم و با احتیاط و تحت نظارت نامحسوس می‌ذاشتم بره تو. استعلام هم می‌گرفتم. این‌جوری اگه طرف جاسوس باشه، با کیفیت بیشتری تشخیص داده میشه.

۲. وقتی بهشون گفتم با فضای اینجا آشنا نبودم گفتن چرا یه دانشجوی دکتری نباید با این مسائل آشنا باشه؟ اونجا یاد مصاحبه‌هایی افتادم که تمرکزشون روی همین مسائله و انتظار دارن متخصص فلان رشته این چیزا رو هم بدونه و اینا رو اطلاعات عمومی تلقی می‌کنن. خب چرا اطلاعاتی که بهش علاقه ندارم رو بدونم آخه.

۳. یکی از دبیرهایی که دعوت بود ناخن کاشت داشت. لاک کمرنگی هم داشت.

۴. هم تو صحبت دانشجوها و هم سخنرانی رهبر به قیمت دلار و خودرو و مسکن اشاره شد. و به فضای مجازی و سلبریتی‌ها و بلاگرها و سربازی. و اینکه حجاب امری فردی است یا اجتماعی. یکی از سؤالات جالب دانشجوها هم این بود که چرا هنوز فیلتریم؟ اگه فیلتریم چرا هنوز یه تعداد از مسئولین تو این فضاهای فیلتر پست می‌ذارن؟ در ادامه جا داشت بپرسن فیلترشکنشون چیه برای ما هم بفرستن :| 

۵. من آدم جون‌دوستی‌ام و به‌نظرم هیچی بیشتر از جون آدما ارزش نداره. هیچ وقت نه آرزوی شهادت داشتم نه جرئت اینکه جونمو بگیرم کف دستم و برای فلان هدف کشته بشم. چون معتقدم برای اون آرمان و هدفی که دارم باید سال‌ها کار کنم و اینکه یه لحظه جونمو فدای چیزی که می‌خوام بکنم فایده و کارایی کافی رو نداره. بهینه نیست. مگر در موارد استثنا که حالا ما به اون موارد استثنا نمی‌پردازیم. اتفاقاً رهبر هم تو سخنرانیشون به این نکته اشاره کردن و به جوانان توصیه کردن که فعلاً تا جوانید شهید نشید. مملکت لازمتون داره. ایشان در پاسخ به تبریک تولد تصریح کردن که حادثۀ مهمی نیست.

۶. هر کی میومد حرف بزنه عبا و چفیه و انگشتر می‌خواست. بعد من یادمه یه بار خواب دیدم محمدرضا پهلوی اومده فرهنگستان انگشتر عقیق هدیه می‌ده بهم. منم نگرفتم و گفتم از این چیزا دوست ندارم یه چیز دیگه بده. هنوزم دوست ندارم.

۷. دو نفر از پسرا خواستن خطبۀ عقدشونو ایشون بخونه.

۸. یکی از دخترا براشون انگشتر هدیه آورده بود. گفتن همه از ما انگشتر می‌خوان، این خانم انگشتر آورده.

۹. یه نفرم براشون دستمال اشک هدیه آورده بود. انگار تو جاهای زیارتی یه سریا تو یه سری مراسم اشکاشونو با این دستمال پاک کردن. اونو هدیه آورده بودن. عجیب بود برام. اما قابل‌درک بود. چون یادم افتاد میماجیل وقتی عکس جغدو روی چرم درمیاورد دستش بریده بود. بعدش اون دستمال کاغذی خونی رو هم با جغدا فرستاده بود برام. لذا همه‌مون کارهایی می‌کنیم که ممکنه برای بقیه عجیب و مسخره باشه.

۱۰. یکی از پراسترس‌ترین لحظات برای من اونجا بود که بقیه شعار می‌دادن. من چون شعار نمی‌دم و از این حرکت خوشم نمیاد کاری نمی‌کردم. حس می‌کردم الانه که بیان یقه‌مو بگیرن که «چرا ساکتی؟ عکس هم که گرفتی تو کوچه. باید با ما بیای»

۱۱. از اینایی که وسط حرف آدم یهو شعار میدن بدم میاد. عین قاشق نشسته می‌پرن وسط حرف آدم که مرگ بر امریکا؟ که چی؟

۱۲. یه دختره جلوم بود که دستش بالا بود. تا یه مدت فکر می‌کردم سؤالی نکته‌ای چیزی داره و می‌خواد حرف بزنه. یه بار که برگشت دیدم رو دستش شعار نوشته و بالا گرفته که دیده بشه.

۱۳. ورود خودکار شخصی ممنوع بود ولی دم در کاغذ و خودکار گذاشته بودن. هر چند تعداد خودکارها کم بود. به همه نرسیده بود و بعضیا که دیر رسیده بودن باید از بغل‌دستیشون می‌گرفتن که برای وبلاگشون مطلب بنویسن. 

۱۴. بعضی وقتا دوربینا زوم می‌کردن روی افرادی که یادداشت می‌نوشتن. حواسم بود که روی یادداشت‌های من زوم نشه. هر چند تو اون حال، واقعاً سخت بود نوشتن. به‌ویژه اینکه نگران بودم موقع خروج کاغذمو بگیرن ببینن چی نوشتم. برای همین رمزی می‌نوشتم. روی خانومای بچه‌به‌بغل و اونایی که دستشون شعار نوشته بودن هم تمرکز داشتن دوربینا.

۱۵. طبقۀ پایین حسینیه سرویس بهداشتیه. هم میشه با پله رفت هم آسانسور داره. ولی چون کفشا رو قبلاً تحویل گرفتن باید دمپاییای اونجا رو بپوشی بری.

۱۶. اگر کسی بخواد بعد از سخنرانی تو نماز جماعت شرکت کنه باید از قبل وضو داشته باشه. چون بعد از تموم شدن سخنرانی سریع صف می‌بندن برای نماز و فرصت وضو نیست.

۱۷. قبله‌ش مایل به راسته یه کم.

۱۸. موقع نماز روی عکس امام خمینی پارچه کشیدن.

۱۹. در طول مدت سخنرانی روی صندلیای کنار دیوار نشسته بودم. برای نماز رفتم جلو و ردیف چهارم ایستادم. تو اون فاصله‌ای که یه عده نماز می‌خوندن، یه عده رفتن طبقۀ بالا افطاری بخورن. سفره‌ها رو اونجا پهن کرده بودن.



۲۰. موقع ورود دقت نکردم ببینم مُهرها کجان. بعد از نماز دیدم یه جاهایی مهر هست ولی نمی‌دونم اینا از اول بودن یا بعداً گذاشتن. نماز که شروع شد یه عده مُهر داشتن یه عده نداشتن. من داشتم فکر می‌کردم که بدون مهر بخونم یا نه و میشه یا نمیشه که دیدم رفتن رکوع. تا بلند شدن از رکوع فرصت داشتم که فکر کنم مُهر بذارم یا نه. چون اگه بلند شن دیگه نمیشه رکعت اولت رو بهشون وصل کنی. یادم افتاد تو مکه موقع حج هم مُهر نمی‌ذارن. ینی مسئولای اونجا نمی‌ذارن که بذارن. پس میشه که نذاشت. کاغذایی که دستم بود رو گذاشتم روی زمین و نمازو شروع کردم. روی کاغذا سجده کردم.

۲۱. بعد از نماز، بغل‌دستیم گفت چه خوب که به تردیدت غلبه کردی و نمازتو سریع شروع کردی! نگران بودم از رکوع بلند شیم و نرسی بهمون. گفتم مُهر نداشتم آخه. گفت روی کاغذم میشه. گفتم مطمئن نبودم ولی اون لحظه فرصت فکر کردن یا پرسیدن نبود.

۲۲. این بغل‌دستیم سر نماز از شدت شوق گریه می‌کرد. البته خودشو کنترل می‌کرد چون گریه نمازو باطل می‌کنه ولی خب شوق یه سریا قابل وصف نبود. اینا رو درک نمی‌کردم. چون هیچ وقت خودم چیزی نداشتم که براش انقدر ذوق کنم.

۲۳. با شناختی که اون روز از این دوستم که چهار بار سابقۀ حضور داشت حاصل کردم، ترجیح می‌دم زین پس فاصله بگیرم ازش. اولاً کسی که چهار بار رفته و نمی‌دونه عکس ممنوعه، پس بی‌دقته و حواسش جمع نیست. اگه می‌دونه و نمی‌گه نامرده. حالا اینا هیچی؛ بعداً که منو دید نه حالمو پرسید نه گفت چی شد و انگار نه انگار. ولی یکی دو نفری که تو همون صف کنارمون بودن بعداً که اتفاقی دیدمشون پرسیدن چی شد و چطور شد و خوبم یا نه و فلان. با این دبیرها (که اتفاقاً ناخن کاشت داشتن!) تصمیم دارم دوست‌تر بشم.

۲۴. افطاریشون زرشک‌پلو با مرغ و ماست و سبزی و خرما و قند و نون و پنیر و آب و چای بود. من اونجا فقط چای و خرما خوردم و بقیه‌شو آوردم خوابگاه. نصفشو برای سحری چهارشنبه خوردم نصفشو برای سحری پنج‌شنبه. از این بسته‌های افطاری، اضافه هم داشتن. کسانی که کسی رو داشتن که بخوان براش ببرن می‌تونستن بگیرن. ینی خودشون می‌پرسیدن که اگه بیشتر می‌خوای بدیم.

۲۵. شب خواب دیدم مأمورا گزارش اون روزو نوشتن فرستادن برای رهبر که حکم صادر کنه. گزارشو که می‌خوندم می‌گفتم چرا یه جوری نوشتید که انگار عمدی بوده کارم؟ الان کلمات گزارش یادم نیست ولی لحن تند و ترسناکی داشت و اعدام رو شاخم بود :)) 

۲۶. اینم سحری چهارشنبه که در واقع افطاری سه‌شنبه‌ست.



۲۷. کارت ورود هم این‌شکلی بود که اونجا گرفتن و همین عکسو دارم ازش. پس‌زمینه‌ش فرشای نمازخونۀ وزارت علومه و به روش دُردانه سانسور شده.



۲۸. یادداشتامو با خودم آوردم ولی نمی‌دونم خودکارو باید می‌ذاشتم سر جاش یا می‌شد آورد. از چند نفر پرسیدم، هر کدوم یه فتوای متفاوت داد.

۲۹. در پایان لازم می‌دونم یک بار دیگه تَکرار کنم که هدفم از حضور تو اون جمع مشاهده بود. دوست داشتم از نزدیک ببینم فضاش چجوریه و آدمایی که اونجا می‌رن چجوری‌ان. من از راهپیمایی هم تصویر نزدیکی ندارم. در مورد اون هنوز خودمو متقاعد نکردم که برم تجربه‌ش کنم ولی این تجربۀ جالبی بود و یادم می‌مونه. از اون جالب‌تر، برخورد کسانی بود که این اتفاق رو باهاشون به اشتراک گذاشتم. من همیشه روی میزان شناخت مخاطبای وبلاگم حساب می‌کردم و می‌گفتم اونا مثل فالورهای اینستا و دوروبریام سطحی‌نگر نیستن و کسانی که سال‌ها خاطراتمو خوندن دیگه دستشون اومده من چجور آدمی‌ام و طرز تفکرم چیه. ولی یه چندتا بازخورد ناامیدم کرد. من شماها رو لایق دونستم و چیزایی که جای دیگه برای بقیه نگفتم رو گفتم، اما یه سریاتون ثابت کردید که ما لیاقتشو نداریم و نمی‌فهمیم چی می‌گی.

۳۵ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)