پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۸۳۳- از هر وری دری ۲۲

دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۶ ق.ظ

یک. تخم‌مرغ سفارش دادم. ساعت تحویلو ۱۱ تا ۱ انتخاب کرده بودم. سه‌ونیم آوردن. انقدر عصبانی بودم که می‌خواستم اعتراض کنم و امتیازشونو کم بدم. رفتم پایین کد تحویلو بدم و از پیک بپرسم چرا انقدر دیر؟ دیدم دستاش سیاهه. در ماشینو باز کرد گفت دستام کثیفه بی‌زحمت خودتون بردارید کیسه‌ها رو. بدون اینکه توضیحی بخوام گفت تو راه پنچر شده بود ماشینم. نه اعتراض کردم نه امتیازشو کم دادم.

دو. این سامانۀ گلستان و سایتای دانشگاه ما هنوز درست نشده. دیشب یکی از هم‌کلاسیام تو گروهی که استادها هم بودن پرسید چجوری درخواست بدیم برای آزمون جامع؟ گفت من حتی رفتم دانشگاه و با اینترنت اونجا هم امتحان کردم نشد. گفتم منم مثل وقتایی که می‌خواستیم مقاله و پایان‌نامه دانلود کنیم و از خونه نمی‌شد و با آی‌پی دانشگاه می‌شد، تنظیمات پروکسی رو از خونه تغییر دادم که با آی‌پی دانشگاه وارد شم ولی باز نشد. یکی از بچه‌ها تو گروهی که استادها نیستن برگشت گفت «خوش به حالتون که الان تو این شرایط می‌تونین انقدر پیگیر ثبت‌نام آزمون جامع باشین». این کنایه‌ش ناراحتم کرد ولی چیزی نگفتم. اما اون یکی هم‌کلاسیم ناراحت‌تر شد و گفت چرا توهین می‌کنی؟ اون یکی دوستمون دوباره با کنایه گفت به هر حال دغدغه‌ها فرق می‌کنه. بحث داشت بالا می‌گرفت. با اینکه خودمم دلخور شده بودم، ولی سعی کردم آرومشون کنم که تو فضای نوشتاری از این سوء برداشت‌ها و سوء تفاهم‌ها پیش میاد و با شرایطی که پیش اومده قابل درکه که اعصاب همه‌مون به هم ریخته باشه و ضعیف شده باشه و خلاصه همدیگه رو درک کنیم و دعوا نکنیم.

سه. تو گروه تلگرامی دورۀ کارشناسی یکی از پسرای کُرد با یکی‌دوتا پسر دیگه که نمی‌شناختمشون (ولی همه‌مون هم‌ورودی و هم‌رشته هستیم) راجع به اتفاقات اخیر کردستان صحبت می‌کردن. پیام‌های طولانی و تندی به اشتراک گذاشته بودن و بقیه هم ساکت بودن. یه جا لابه‌لای پیاماشون دیدم یکیشون کُرد رو کورد نوشته. ازش پرسیدم آیا کاربرد «و» تو این کلمه آگاهانه بوده و از ایدئولوژی پشت این قرارداد املایی آگاهه یا نه. یکی دیگه سریع اومد با تندی جواب داد که «اگه تو و همفکرانت هم بهتون ظلم می‌شد و فلان می‌شد و بهمان می‌شد تحمل می‌کردید و جدا نمی‌شدید؟ چرا فکر می‌کنی جدا شدن اشتباهه و اگه اشتباهه راه‌حل درست چیه؟» به‌واقع از دیدن چنین جوابی جا خوردم که من و کدوم همفکرانم؟ مگه من تا حالا اینجا حرفی زدم که طرز فکرمو بدونی و تیم منو جدا کنی از خودتون؟ گفتم منظور من بحث تجزیه‌طلبی و درستی و نادرستیش نبود. یه سؤال صرفاً زبانی پرسیدم راجع به یه قرارداد املایی که ده بیست دهه بیشتر ازش نگذشته و تو فرهنگ لغتی کتابی جایی هم ثبت نشده. گفتم نمی‌دونم ایدۀ کی بوده ولی هوشمندانه بوده و مشابه این تفکر تو املای ترک و اهواز هم هست. بعد دیدم دو نفر دیگه اومدن توپیدن بهم که ما الان وسط ظلم و جنایتیم و حرف زدن راجع به املای واژه‌ها محلی از اعراب نداره و سطح دغدغه‌ت چقدر پایینه و ما به مسائل مهم‌تری فکر می‌کنیم و تریبون‌های نظام تو رو شست‌وشوی مغزی دادن که می‌خوای ما رو از تجزیه بترسونی و فلان و بهمان. چنین حرفایی رو کسایی بهم می‌زدن که تو دورۀ کارشناسی ارتباط چندانی باهم نداشتیم و منو نمی‌شناختن و الانم نمی‌شناسن حتی. ولی نمی‌دونم چجوری انقدر راحت می‌تونن روی آدم برچسب بزنن. ظاهرم هم شبیه اینایی که می‌گه نیست که بگم قضاوتشون از روی ظاهره. انقدر عصبانی بودم که خواستم گروهو ترک کنم، بعد با خودم گفتم اعضای بسیجی و اونایی که عکس پروفایلشون رهبر و امام و سردار سلیمانیه هنوز تو این گروهن و تا حالا کسی گروهو به‌خاطر بحث سیاسی ترک نکرده، اون وقت تو کاسۀ داغ‌تر از آش نباش که به‌خاطر یه همچین بحثی بری بیرون. ولی آرشیو کردم که دیگه پیامای گروهو نبینم از این به بعد. به‌عنوان آخرین پیام هم نوشتم: یکی از مشکلات بحث و صحبت در قالب نوشتار همینه. نه صدای همو می‌شنویم که لحن و احساس همو بدونیم نه قیافه‌ها رو می‌بینیم. در نتیجه سوءتفاهم پیش میاد و منظورها درست منتقل نمی‌شن. من برای پیام‌های این گروه وقت می‌ذارم و با دقت می‌خونم، در موردشون فکر می‌کنم و گاهی برام سؤال ایجاد میشه. الان من فقط یه سؤال ساده پرسیدم که بدونم کاربر فلان کلمهٔ قراردادی، داره آگاهانه ازش استفاده می‌کنه یا نه. هدفم بحث راجع به تجزیه‌طلبی نبود. سؤالم اساساً سیاسی نبود. مخاطبم هم شما نبودی (در واقع همه جواب دادن جز اون بنده‌خدایی که ازش این سؤالو پرسیده بودم). حالا اگه مطرح کردن چنین سؤالی میانگین سطح دغدغهٔ گروهو پایین آورد به بزرگی خودتون ببخشید. از این به بعد منم مثل بقیه سکوت می‌کنم.

چهار. گرایش من به ایران و ملیتم همیشه بیشتر از گرایشم به زبان و قومیتم بوده. ولی دیشب جوابای تند اون هم‌کلاسی منو به فکر انداخت که وقتی یکی نمی‌خواد باهات باشه و می‌خواد مستقل بشه چجوری می‌تونی به‌زور نگهش‌داری؟ قبول دارم که هستند کسایی که ساکن اون منطقه‌ن و با جدایی مخالفن، ولی صحبت من سر اوناییه که ساکن اون منطقه‌ن و نمی‌خوان هم‌وطنت باشن. یه لحظه احساس کردم بینمون یه محبت یه‌طرفه شکل گرفته. من دوستشون دارم و می‌خوام باهم باشیم ولی اونا نمی‌خوان. حس عجیبی بود. خیلیامون تو فضای غیرسیاسی احتمالاً تجربه‌ش کردیم این نوع محبت یک‌طرفه رو.

پنج. اینستا دو روزه که پرتم می‌کنه بیرون و می‌نویسه برنامه متوقف شده است. پاکش کردم دوباره نصب کنم. فیلترشکنامو عوض کردم، لوکیشنو بستم، مجدداً از گوگل‌پلی دانلود کردم، به‌روزرسانی کردم، هر کاری کردم درست نشد و باز نشد. لپ‌تاپم هم فیلترشکن روش نصب نمیشه که با تحت وبش کار کنم. بعد از تلاش بسیار با خودم گفتم حالا مگه چه خیری برام داشت جز له کردن اعصابم. نصبش نکردم دیگه. بعد یادم افتاد یکی از دوستان قدیمی وبلاگیم شماره‌مو نداره (ولی من شماره‌شو دارم) و از طریق دایرکت اینستا باهم در ارتباطیم و هر چند روز یه بار یه چیز غیرسیاسی برای هم می‌فرستیم و احوال همو می‌پرسیم. با مرورگر گوشیم با مشقت اینستای تحت وب گوشیمو باز کردم و ماجرای پاک کردن اینستامو بهش گفتم که اگه پیاماشو با تأخیر دیدم دلیلشو بدونه. ولی دیگه روم نشد شماره یا آی‌دی تلگراممو بدم. گفتم شاید سوءبرداشت بشه :|

شش. چند سال پیش روبیکا رو نصب کرده بودم که به پارسا خائف رأی بدم تو برنامۀ عصر جدید. نمی‌دونستم حالت پیام‌رسانی داره. وقتی فهمیدم خواستم پاکش کنم و وقتی دیدم گزینۀ حذف نام کاربری نداره، دلخور شدم. فقط زورم به این رسید که از برنامه خارج شم و حذف نصب کنم. یه ماه پیش دانشگاه گفت یه گروه هم تو روبیکا زدیم برای دبیران. دوباره نصبش کردم، ولی خدا رو شکر استقبال نشد و تو همون تلگرام موندیم. چند روز پیش گوگل‌پلی خودش حذف نصب کرد برنامه رو. دیشب وقتی داشتم با اینستا کشتی می‌گرفتم دوباره روبیکا رو نصب کردم که اگه گزینۀ حذف نام کاربری رو بهش اضافه کردن پاکش کنم. دیدم اضافه شده و با خوشحالی به هر کی می‌دونستم دلش می‌خواد پاکش کنه خبر دادم پاک کنه. ولی حداقل باید یه هفته لاگین باشی تا اجازۀ پاک کردن بده. بی‌صبرانه منتظرم این یه هفته تموم شه.

هفت. قانون انتشار پایان‌نامه توی ایرانداک این‌جوریه که ۱۸ ماه بعد از دفاع در دسترس بقیه قرارش می‌دن. من بعد از دفاع، ۱۸ ماه صبر کردم که فرهنگستان تازه شیوه‌نامه‌شو تصویب کنه و لوگو طراحی کنه برای دانشکده‌ش. فکر کن از سال ۹۴ ورودی بگیری و لوگو نداشته باشی تا سال ۱۴۰۰. پایان‌نامه‌ای که موقع دفاع نوشته بودم بر اساس شیوه‌نامۀ دانشگاه علامه بود و قرار بود فرهنگستان هم برای خودش شیوه‌نامه بنویسه. پارسال شیوه‌نامه و لوگوشو تصویب کرد و منم متن پایان‌نامه رو بر اساس این شیوه‌نامه اصلاح کردم و سریع فرستادم ایرانداک. چون اون ۱۸ ماه گذشته بود فکر می‌کردم تا بفرستم منتشر میشه. ولی نشد. گفتن باید فرهنگستان تأیید کنه که این پایان‌نامۀ شماست. از فرهنگستان خواستم تأیید کنه. گفتن برای این کار مسئول نداریم. پنج ماهم طول کشید تا مسئول انتخاب کنن برای تأیید اینکه من دانشجوی اونجام و اون پایان‌نامۀ منه. قبلشم چندتا جلسه تشکیل دادن که تازه به این نتیجه برسن که آیا اجازه بدن من پایان‌نامه‌مو منتشر کنم یا نه. مرداد امسال تأیید کردن. انتظار داشتم دیگه بعد از تأیید منتشر بشه. نشد. پیگیری کردم. از ایرانداک گفتن بررسی می‌کنیم قضیه رو. این هفته تماس گرفتن و گفتن قانون ما اینه که ۱۸ ماه بعد از دفاع منتشر بشه ولی سیستم، به جای تاریخ دفاع، تاریخ تأیید دانشگاه رو تشخیص میده و ۱۸ ماه بعد از اون تاریخ منتشر می‌کنه. ینی الان شما باید تا ۱۸ ماه بعد از مرداد امسال صبر کنی.

هشت. یکی از دانشجوهای ارشدمون اعلامیۀ فوت یه خانومی رو استوری کرده. توضیحاتشو خوندم و دیدم مرحوم، مادربزرگ این دانشجوئه. تو اون قسمت که می‌نویسن مادر فلانی و خواهر بهمانی و اینا، جلوی اسم همۀ بازماندگان بدون استثنا یا دکتر نوشته بودن یا مهندس. بدون استثنا. بعد این دوستم هنوز ارشدشم تموم نشده ولی برای اونم نوشته بودن دکتر فلانی. اون وقت من تو انتخابات شورای شهر حرص می‌خوردم که فلانی که دانشجوی دکتراست چرا تو پوستر تبلیغاتیش نوشته دکتر فلانی. به هر کی هم بهم می‌گه دکتر می‌گم هنوز آزمون جامع ندادم و هنوز دفاع نکردم.

نه. هفتۀ گذشته کاملاً اتفاقی از سه نفر شنیدم که موقع تزریق آمپول نوروبیون، شیشه‌ش شکسته. سه‌تا آمار زیادی نیست ولی فکر کنم تو تولید اخیرشون شیشه‌شو نازک تولید کردن. کاش یه جایی داشتیم که اونجا بازخورد می‌دادیم و تعداد شکسته‌ها از یه حدی که بیشتر می‌شد می‌فهمیدن تولیدشون ایراد داشته و فراخوان می‌دادن و جمع می‌کردن. ولی خب هنوز به اون سطح از پیشرفت و تمدن نرسیده‌ایم.

ده. تو پست قبلی اجل رو به‌اشتباه با عین نوشته بودم. مرسی که دقیق می‌خونید و اشتباهاتمو تذکر می‌دید. با الف درسته.

یازده. آخرین باری که بازیای تیم ملی رو کامل دیدم جام جهانی ۲۰۰۶ بود. بیوگرافی همۀ بازیکنان و نیمکت ذخیره‌شو حفظ بودم اون سال‌ها. بعد از اون هر موقع بازی داشت، دنبال کردم ولی تو اولویتم نبود. مثلاً یادمه بازی ایران آرژانتینو ندیدم چون امتحان الکترونیک داشتیم و درس مهم‌تر از فوتبال بود. الانم چون نه قلبم کشش اینو داره که دو ساعت استرسو تحمل کنه نه فرصتشو دارم، فقط دقایق پایانیشو می‌بینم. ولی می‌بینم. همچنان تو اولویتم نیست ولی دلیلی نمی‌بینم تحریمش کنم. اگه ببریم یا حتی مساوی کنیم یه شیرینی از من طلبتون. بعضی از استادها بیست‌وپنج‌صدم نیم نمره شیرینی می‌دن به دانشجوها بابت همچین پیروزیایی.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۲- قبل از رفتن

جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ

حساب شب‌هایی که با کابوس به صبح رسوندمشون از دستم خارج شده. کابوس‌هایی که در یک ویژگی مشترکن: یه جای شلوغ و یکی که مردُم رو به رگبار گلوله بسته و من و آدم‌هایی که در حال فراریم. سری قبلی که رفته بودم تهران، یه چیزایی رو یادم رفته بود با خودم ببرم. از الان یه کاغذ گذاشتم دم دستم و چیزهایی که تو خوابگاه لازم دارم و باید ببرم و دفعۀ قبل نبرده بودم و کارهایی که قبل از رفتن باید انجام بدمو می‌نویسم. هر چیزی که یادم می‌افته بهش اضافه می‌کنم. لابه‌لای چیزهایی مثل دمپایی، کتری، لیوان، بشقاب، دستگیره، ویتامین د۳ و کش اضافی برای بستن موهام، سفید کردن صفحۀ وبلاگم هم نوشته‌ام. دوست ندارم به این زودی‌ها بمیرم، ولی اگر مردم دوست ندارم وبلاگم همچنان در دسترس باشه و دست اغیار! بیافته. البته که اجل نه از قبل خبر می‌ده و نه وقتی میاد، مهلتی. همین الانشم ممکنه بمیرم و اینجا بیافته دست نامحرمان! اما به هر حال احتمالِ مردن کسی که خونه‌ست و کسی که داره می‌ره دانشگاه آزمون جامع بده یکی نیست. یادم باشه که قبل از رفتن و تا وقتی که برگردم غیرفعالش کنم. جز روزه‌هایی که وقتی ده دوازده سالم بود نتونستم بگیرم و همچنان قضاشونو نگرفته‌ام حقی به گردنم نیست. ان‌شاءالله که نیست. فیلم‌ها و کتاب‌ها و کارهایی که لیست کرده بودم ببینم و بخونم و انجام بدم و امتحان کردنِ ژلهٔ زعفرانی فرمند که برای شب یلدا گرفته بودم و یادداشت‌های منتشرنشده‌ام هم دیگه اهمیتی ندارن. هدیه‌ای که از الان برای تولد مامان گرفتم و قایم کردم رو هم باید تحویل پدر یا برادرم بدم یا حداقل محل اختفاشو نشونشون بدم. رمزهام هم تو سررسید توسی‌رنگه. شاید بهتر باشه باز هم به خانواده‌ام یادآوری کنم که هر چی تو حساب بانک ملیمه برای انجمنه و پول‌های خودم تو اون یکی کارتمه. می‌تونن برای ردّ مظالم! ازش استفاده کنن. تخم‌مرغ هم باید بخرم.


۲۷ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۱- از هر وری دری ۲۱

چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

۱. سایت دانشگاه و اون سامانه‌ای که توش نمره‌ها و واحدهای درسیمون بود نمی‌دونم کِی توسط کی و چرا هک شده که از اون موقع سایتا رو بستن. در واقع سرورها رو خاموش کردن و به ایمیل دانشگاه و هر چی که دامنۀ دانشگاه داره دسترسی نداریم مگر از داخل دانشگاه. سایت معاونت فرهنگی و گزارشا و درخواستامون فعلاً رو هواست. درخواست خوابگاه و آزمون جامعمون رو هم فعلاً نمی‌تونیم تو گلستان ثبت کنیم حتی از داخل دانشگاه. کارامونو فعلاً تلفنی انجام می‌دیم تا ببینیم چی میشه. صبح به نمایندگی از دوستان زنگ زدم ببینم کی درست میشه این سامانه. گفتن نمی‌دونیم؛ یه چند روز دیگه هم صبر کنید.

۲. بعدش زنگ زدم ایرانداک که بپرسم ببینم کی می‌خوان پایان‌نامۀ ارشد منو بذارن تو سایتشون. گفتن اصولاً باید تا حالا منتشر می‌شد و در دسترس قرار می‌گرفت و نمی‌دونیم چرا نشده. عجیب بود براشون. قرار شد بررسی کنن و بهم خبر بدن. گفتم چند ماهه دارید بررسی می‌کنید. گفتن این بار دقیق‌تر پیگیری می‌کنیم. گفتم پس من دیگه پیگیری نکنم؟ خانومه گفت نه، شما هم پیگیر باش.

۳. اواخر شهریور از مسئول معاونت خواستم از مسئول کار دانشجویی بپرسه بدونم بودجۀ هر انجمن چقدره و شمارۀ کارت بچه‌ها رو کجا ثبت کنم که بهشون حقوق بدن. می‌دونستم نمی‌دن و قبلاً دبیر قبلی گفته بود که بودجه نداریم. ولی گفتم حالا بپرسم شاید سیاستاشون تغییر کرده باشه. مسئول مربوطه گفت حقوقا رو تابستون دادیم. گفتم چه حقوقی؟ شما که هنوز شمارۀ کارت نگرفتی از ما. گفت آبان‌ماه می‌دیم. یه ماه بعد که میشه مهرماه، تو جلسه‌ای که من نبودم و بچه‌ها قرار بود صدای جلسه رو ضبط کنن برای غایبا بفرستن گفته بود دانشگاه ما تنها دانشگاهیه که انجمناش بودجه ندارن. من چون با این سیستم آشنا بودم، به توصیهٔ دبیر قبلیمون با رضایت مدرس‌ها و سخنران‌ها بیست سی درصد مبلغی که بابت کارگاه‌ها و کلاسا جمع می‌شد رو نگه‌می‌داشتم تو حساب خودم (انجمن) که صرف هزینه‌هایی مثل پذیرایی و مسابقه و هدیه و غیره کنیم و حقوق اعضا رو باهاش بدیم. در واقع خودمون بودجه رو تأمین می‌کردیم. امروز دوباره پیام دادم به اون مسئولی که یه بار گفته بود حقوقا رو دادیم و یه بار گفته بود قراره بدیم و حالا می‌گفت نمی‌دیم، که تعرفه‌ها رو بپرسم که بدونم فرق دستمزد اعضای ارشد و دکتری چقدره. بهش گفتم می‌خوام با همین بیست سی درصدی که از پول کارگاه‌ها مونده حقوقا رو پرداخت کنم، ولی مقدارشو نمی‌دونم. گفت اونو خرج حقوقا نکن نگه‌دار برای برنامه‌ها؛ قراره آذرماه پرداخت کنیم حقوقا رو. 

هر بار با این مسئولمون راجع به امور مالی حرف می‌زنم یه جواب متفاوت و حتی متضاد با حرف قبلیش تحویلم می‌ده. احتمالاً دفعهٔ بعدی بگه هر چی تا حالا جمع شده رو بدید به ما، لازمش داریم :|

۴. یکی از اینایی که برای دورهٔ زبان کره‌ای ثبت‌نام کرده هم‌نام پدرِ خدابیامرزِ مادربزرگ خدابیامرزمه. یه اسم بسیار قدیمی که در صد سال اخیر بعید می‌دونم کسی روی بچه‌ش گذاشته باشه. مشتاقم آقاهه رو ببینم، یا حداقل سنشو بفهمم.

۵. انتظار داشتم کسی امروز ثبت‌نام نکنه، ولی سه‌تا ثبت‌نام داشتیم. یکیشونم گفت می‌خوام یه جلسه بیام بشینم اگه خوشم اومد ثبت‌نام کنم.

۶. دو نفر از اقوام که اگه جلوشون آب می‌خوردی می‌گفتن تو این شرایط داری آب می‌خوری؟ هفتهٔ گذشته مراسم عقد و عروسیشون بود. تو پیج خودشون علنی نکردن این شادی رو، و همچنان با تمام قوا داشتن مبارزه می‌کردن، ولی فامیلای دیگه فیلم رقص عروس و دامادو استوری کرده بودن. یه «آخه تو این شرایط» از من طلب دارن اینا.

ولی شانس آوردن. چون اگه مراسمشونو یه شب به تأخیر می‌نداختن حداقل یه سال عقب می‌افتاد به‌خاطر فوت ناگهانی خالهٔ بابا.

۷. امتیاز سوپرمارکته رو کم دادم. از پشتیبانی زنگ زدن برای عذرخواهی و پیگیری. دلیل؟ ماکارونی ۷۰۰گرمیِ ۲۱هزارتومنی سفارش داده بودم ۵۰۰گرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی رسیده بود دستم. نتیجه؟ مبلغ ۱۲۰۰ برگشت به حسابم. ضمن عذرخواهی، قول دادن دیگه تکرار نشه.

۸. یکی از دوستان معترض و انقلابی!م که اگه جلوی اونم آب می‌خوردی می‌گفت آخه تو این شرایط؟ زنگ زده بود تو این شرایط! سؤال درسی می‌پرسید. رشته‌شم البته بی‌ربط بود به من و رشته‌هام. یکی از هم‌رشته‌ایاشو معرفی کردم بهش. ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و به تلافی همهٔ آخه تو این شرایط‌هایی که شنیده بودم همین سؤالو ازش کردم. گفت استادمون حضور و غیاب می‌کنه و نمی‌تونم نرم. مجبورم. یه «پس بقیۀ مجبورها رو هم درک کن» هم طلب اون.

۹. بعد از اینکه به‌مناسبت درگذشت قیصر امین‌پور شعرِ «ما همه اکبر لیلازادیم» و به‌مناسبت تولد نیما یوشیج شعر «فریاد می‌زنم»ش رو فرستادم همکارم بذاره تو پیج انجمن، دیروزم به‌مناسبت روز کتاب و کتابدار، کتابِ «ما اینجا داریم می‌میریم» رو معرفی کردیم. همچنان با مسئولیت خودم. می‌خوام بهش بگم اگه برای مناسبت‌های آتی خبری ازم نشد یکی از حبسیّه‌ها یا همون زندان‌نامه‌های مسعود سعد سلمان رو پست کنه تو پیجمون منم زیرش تگ کنه. رو سنگ قبرم هم بنویسید نامبرده تبحر خاصی در دوپهلوگویی داشت.

۱۰. مدت‌هاست که احساس غالبم غم و اضطرابه. البته که این غم همیشه بوده. حالم خوب نیست. می‌دونم حال یه کشور خوب نیست ولی حال من به دلایل شخصی خودم خوب نیست و ربطی به حال بقیه نداره.

۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۰- تورنادو پیر می‌شود

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۰۰ ب.ظ


یک. امروز به‌مناسبت تولد نیما یوشیج می‌خواستم یه شعر ازش پست کنم. گوگل کردم و رسیدم به شعرِ فریاد می‌زنمش. مجموعه‌اشعارشو ندارم. از یکی از دوستان که احتمال می‌دادم داشته باشه خواستم عکس این شعرو برام بفرسته. که هم مطمئن شم از نیماست هم عکسو پست کنم. الساعه گرفت و فرستاد. پست کردم. در پیج انجمن هم پست کردم. البته با این تفاوت که در پیج خودم اول شعرو نوشته بودم بعد به مناسبت فلان رو، در پیج انجمن اول به مناسبت فلان بعد شعرو. که از چینش متن کمک بگیرم و از میزان شوک وارده بر معاونت بکاهم.  

فریاد می‌زنم

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:

«یک دست بی‌صداست

من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب.»

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما،

فریاد می‌زنم.

فریاد می‌زنم!

به‌مناسبت زادروز نیما یوشیج (۱۲۷۶ – ۱۳۳۸ش)

نیمایوشیج، بنیان‌گذار شعر نوِ فارسی، در ۲۱ آبان‌ماه ۱۲۷۶ (۱۳۱۵ ق.) در یوش، از بخشِ نورِ شهرستان آمل، به دنیا آمد. نسبش به اسفندیار پسر کیاجمال‌الدین، حکمران نور و لاریجان در دوره‌های اسلامی، می‌رسد؛ و جزو خاندان اسفندیاریِ مازندران به شمار می‌آید. اوّلین شعرش را با نام نیما نوری یوشی منتشر کرد. چندی بعد به‌جای یوشی، صورت طبری آن، یوشیج، را نهاد. شناسنامۀ خود را نیز با نام نیما یوشیج گرفت. محیط طباطبایی بر آن است که «علی نوری گویا در آغازِ شاعری می‌خواست مانی تخلّص کند و بعد به قلبِ مانی که نیما باشد اکتفا کرد» (محیط طباطبایی، ص۲۱۴). امّا نیما، در نخستین مجموعه‌شعر خود، قصۀ رنگِ پریده، خونِ سرد (۱۳۰۰ش.) دربارۀ نام خود می‌نویسد: «نیماور اسم دو سه نفر از اسپهبدان غربی مازندران بوده است... و مرکب است از نیما= قوس (برج نهم از بروج در زبان طبری) کمان + ور، به‌معنی کماندار یا کماندار بزرگ». پدر نیما، میرزاابراهیم اعظام‎السلطنه از هواداران نهضت مشروطه بود و بعدها زندگی را به کشاورزی و گله‎داری می‎گذراند. نیما می‌گوید: «زندگی بدویِ من در بین شبانان و ایلخی‌بانان می‌گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق قشلاق می‌کنند و شب‌ها بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دورِ آتش جمع می‌شوند. از تمام بچّگیِ خود، من به‎جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات سادۀ آن‌ها در آرامش یکنواخت و کور و بی‎خبر از همه‌جا، چیزی به خاطر ندارم» (زندگی‌نامۀ نیما یوشیج، ص۲۷). نیما حسرت بازگشت به فضاهای طبیعی را در شعر خود بازتاب داد. برادر کوچکتر او، رضا که سپس نام لادبن اسفندیاری بر خود نهاد، چپ‌گرایی بود که در دورۀ رضاشاه به شوروی گریخت و از تصفیه‌های استالینی جان به در نبرد. از نیما نامه‌های متعددی خطاب به لادبن به جا مانده است (← نامه‌های نیما یوشیج).

دو. تعدادی از دوستان بیانیه‌ای صادر کرده‌اند مبنی بر این که «ما جمعی از استادان، دانش‌آموختگان و دانشجویان زبان‌شناسی به برگزاری کارگاه‌ها، سخنرانی‌ها و همایش‌های مرتبط به حوزه‌های گوناگون زبان‌شناسی اعتراض داریم و چنین رویدادهایی را بی‌توجهی به شرایط حاضر، اعتراضات مردمی و وقایع تلخ اخیر می‌دانیم و شرکت در آن‌ها را تحریم می‌کنیم.». یکی از استادان استوریش کرد و بعد از او هم دو سه نفر از دانشجویان. این استاد این بیانیه رو برای من هم فرستاد که اگر تمایل داشتم من هم استوری کنم. تمایل نداشتم و نکردم. برای پیج انجمن هم فرستاده بود. با استاد مشاور و یکی از اعضا مشورت کردم و قرار شد انجمن زبان‌شناسی واکنشی نشان ندهد. به هر حال ما تابع قوانین دانشگاهیم و چارچوب‌هایی داریم که ملزم به رعایت آن هستیم. به مسئول بخش روابط عمومی گفتم هر کس نسبت به برگزاری دورۀ اخیرمان اعتراض کرد از طرف من بگه تعدادی از دانشجوها درخواست دادن و اعلام نیاز کردن که فلان دوره رو براشون برگزار کنیم. خودشون مدرس رو معرفی کردن و روز و ساعت تعیین کردن. مدرس خودش با ما تماس گرفت. می‌تونستم نپذیرم و بگم ما هم اعتصاب کرده‌ایم. یا حتی اینم نگم و بهانه‌ای بیارم که برگزار نشه. چه بهانه‌ای بهتر از این که دست‌تنهام و آزمون جامع دارم؟ اما من نخواستم نظر شخصیمو، یا حتی نظر اکثریت رو تحمیل کنم روی اقلیت. حتی اگر این اقلیت یک نفر باشه من چنین حقی ندارم. نمی‌تونم گروهی که با من هم‌عقیده نیستن رو نادیده بگیرم. انجمن برای همهٔ دانشجوهاست، با هر عقیده‌ای. هم برای دانشجوهاییه که به نشانهٔ اعتراض اعتصاب کردن، هم برای دانشجویان معترضیه که با اعتصاب موافق نیستن و هم حتی برای دانشجویان غیرمعترضه. پس وقتی درخواست شده، برگزار می‌کنیم. اما خودمون خودجوش برنامه‌ای نداریم. ما وقتی مسئولیت مجموعه‌ای رو بر عهده می‌گیریم، باید همۀ اعضای مرتبط با اون مجموعه رو در نظر بگیریم نه فقط اون‌هایی که با ما هم‌عقیده هستن. قرار نیست همهٔ افراد باهم، هم‌نظر باشن و حتی قرار نیست حتماً نظر همدیگه رو عوض کنن. آزادی ینی همین. هر کسی عقیده‌ای داره و ما به عقایده هم احترام می‌ذاریم. احترام هم از نظر من یعنی توهین و تحمیل نکنیم.

سه. سیدعلی صالحی در کانال تلگرامیش خبری منتشر کرده بود تحت عنوانِ تورنادو منتشر و توزیع می‌شود. مرتبط با نیما یوشیج بود. یکی از دوستانم که اون پستِ اینستامو دیده بود و از اسم وبلاگی اسبقم هم اطلاع داشت با خوندن خبر یادم افتاده بود و برام فورواردش کرده بود. احتمالاً تورنادو استعاره از نیماست. چرایَش را نمی‌دانم :|

خبر. «تورنادو… پیر می‌شود». فصلی در زندگی و شعر نیما یوشیج، از آغازِ شعر پیشرو تا زمان وداع با واژه، به‌زودی منتشر و توزیع می‌شود. این گزارشِ ویژه، گشتی عاطفی در جهانوارهٔ حیات و کلماتِ پیرِ بزرگِ شعر نو پارسی است: نیما یوشیج به روایت سیدعلی صالحی. به اهتمامِ مدیریت مؤسسه فرهنگی انتشاراتی چشمه، سراسرِ مراکزِ معتبرِ جهان نشر و کتاب در ایران، پخش و در دسترس قرار خواهد گرفت. به گفتهٔ بهرنگ کیائیان کتاب «تورنادو» به مرحلهٔ صحافی رسیده است.

۲۱ آبان ۰۱ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۹- سفر آخرت

جمعه, ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۴۰ ق.ظ

چند سال پیش، خالۀ بابا تو عروسی نوه‌ش (ندا)، وقتی عروس و داماد از تالار اومدن بیرون و سوار ماشین شدن که برن خونه‌شون، از کنار ماشین عروس از روی زمین یک یا دوتا سنگ کوچیک اندازۀ گردو برداشت و یواشکی داد به عروس و درِ گوشش یه چیزی گفت. با خودم گفتم لابد رسمی چیزیه و قراره با این سنگ کار خاصی انجام بشه. اول یه کم غمگین شدم که من مادربزرگ ندارم که تو عروسیم از روی زمین سنگ برداره و یواشکی بهم بده. بعدشم اومدم انواع رسوم و خرافات مربوط به مراسم عروسی رو گوگل کردم که البته چیزی دستگیرم نشد و نفهمیدم اون سنگ برای چی بود. روم هم نشد از ندا بپرسم ببینم چی کارش کرد. گفتم شاید خصوصیه و نخواد بگه. گفتم شاید وقتش که برسه منم می‌فهمم یا بهم می‌گن. فکر کردم شاید سنگ رو باید ببره بذاره درِ خونه‌شون، ببره تو خونه وِردی چیزی بخونه فوت کنه روش، یا هر روز نگاش کنه، بندازه تو قابلمۀ اولین غذا، بکوبه تو سر داماد. چه می‌دونم. از خاله هم روم نشد بپرسم که اون سنگ‌ها برای چی بودن و چرا دادی به نوه‌ت. ولی یادم مونده بود و منتظر بودم خودم هم که عروسی کردم خاله از اون سنگ‌ها به منم بده و بگه چی کارشون کنم. اگرم نداد تصمیم داشتم خودم یادش بندازم و بخوام ازش.

دیشب خالۀ بابا، ملقب به خالۀ هشتادساله که متولد ۱۳۱۶ بود، اما من ده سالی می‌شد که تحت عنوان خالۀ هشتادسالۀ بابا تو وبلاگم تگش می‌کردم به رحمت خدا رفت. شبیه‌ترین فرد به مادربزرگم بود و انگار دوباره مادربزرگمو از دست دادم. امروز می‌ریم برای مراسم خاکسپاری. قبر کنار مادربزرگمو خریدن براش همون سال که مادربزرگم فوت کرد.

فامیلامون هر موقع بخوان برن سفر، من براشون بلیت می‌گیرم. برای این خاله هم چند بار به مقصد تهران گرفته بودم و اسم و مشخصاتش تو برنامه‌هایی که باهاشون بلیت می‌گیرم ذخیره شده. هر سری کلی دعام می‌کرد و کلی تشکر. از این دعاهای مادربزرگانه. این سری آخر پرواز مشهد تهرانش چند بار تأخیر خورد و بنده‌خدا خیلی اذیت شد تو فرودگاه. یه مدت قراره موقع بلیت گرفتن اسمشو ببینم و یاد وقتایی که براش بلیت گرفتم بیافتم و غمگین بشم که دیگه بینمون نیست و قرار نیست براش بلیت بگیرم.

۹ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۸:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۸- فعل منفی برای تأکید

سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

یادتونه یه بار راجع به گویش‌های مختلف فارسی پست گذاشته بودم و دوتا مثال از مشهدی زده بودم که اینا فعل رو منفی می‌گن ولی منظورشون مثبته؟ مثال‌هام اینا بودن:

این‌قدر که شلوغ نبود، نتونستم برم تو مغازه. (منظورش اینه که خیلی شلوغ بود)

این‌قدر که خسته نبودم، نتونستم انجام بدم. (منظورش اینه که خیلی خسته بودم)

یه نفرم کامنت گذاشت بود که منم می‌گم انقدر که بادکنکو باد نکردم؟ ترکید!

نمی‌دونم جز مشهدی، تو کدوم یک از گویش‌ها و زبان‌های دیگه هم این‌جوریه ولی فکر کنم این ویژگی رو در زبان ترکی هم داریم. تازه کشفش کردم و اومدم اینجا ثبتش کنم :دی

چند ماه پیش، یکی برامون حلوا آورد. از این حلواها که یکی می‌میره می‌پزن براش. از مامانم پرسیدم کی آورده؟ گفت «فریده خانمن قین آتاسی الممیشدی؟ اُنوندی». ترجمۀ دقیقش میشه «پدرشوهر فریده خانم نمرده بود؟ مال اونه».

اون روزم که رفته بودیم دکتر، یه نفر از منشی پرسید فلان چیز کجاست. منشی هم گفت «اُ ستون یُخدی پذیرش یازب؟ انون دالسندا» ترجمه‌ش میشه «اون ستون "نیست" [که روی اون] پذیرش نوشته؟ پشت اونه».

این دوتا فعلِ منفی (نمرده بود و نیست) توجهم رو به خودشون جلب کردن و یادداشت کردم که بعداً در موردشون فکر کنم. تو فارسی معمولاً می‌گیم پدرشوهر فریده خانم یادته مرده بود؟ مال اونه. یا می‌گیم اون ستون رو می‌بینی یا اون ستون هست که روش پذیرش نوشته، پشت اونه. شمّ زبانیم می‌گه در زبان فارسی مثبت می‌گیم. ولی این دوتا مثالِ ترکی و کلی مثال دیگه که بعداً کشف کردم منفی هستن. شبیه اون مثال‌های مشهدی. به اینا می‌گن استفهام تأکیدی. جملۀ پرسشی رو با فعل منفی بیان می‌کنیم و هدفمون تأکید روی اون موضوعه. مثال فارسیش میشه مگه به تو نگفته بودم؟ که منظور، تأکید بر گفتن مطلبه. ولی تفاوتی که مثال‌های فارسی با ترکی دارن اینه که توی فارسی، این پرسش‌ها تنها میان ولی توی ترکی یا مشهدی، با این فعل‌های منفی، فاعل یا مفعول رو توصیف می‌کنن و بعدش یه فعل مثبت میاد. مثلاً اینجا اول روی فریده خانمی که پدرشوهرش مرده تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم مال اونه. یا اول روی وجودِ ستون تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم پشت اونه. توی فارسی معیار همچین مثال‌هایی پیدا نمی‌کنم و هر مثالی هم برای استفهام تأکیدی دیدم یه فعل بیشتر نداشت.


پ.ن۱. این با استفهام انکاری فرق داره. تو استفهام انکاری جملۀ پرسشی با فعل مثبت میاد که یه موضوعی رو انکار کنه. مثل این شعر: همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ جوابش هیشکیه. یعنی هیچ کس زهر و پادزهری مانند نی ندیده.

پ.ن۲. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست فعلاً. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره. شما هم اگه تو زبان و گویشتون از این مثال‌ها دارید بگید.

۸ نظر ۱۷ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۷- شرایطِ یاالله در دانشگاه

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۲۳ ب.ظ

فکر کنم همه‌تون اسم دانشگاه دورۀ کارشناسی و ارشدمو می‌دونید، ولی دکتری رو نه. اسم دانشگاه فعلیمو تا حالا واضح و مستقیم بهتون نگفتم و سعی کردم تو متن پست‌هام هم نیاد که مثلاً یه کم ناشناس بمونم برای خواننده‌های گذری و موقتی. ولی تو یکی‌دوتا پست طولانی، لابه‌لای حرفام اشارۀ غیرمستقیمی بهش کردم (مثل این و این) که اونایی که حواسشون جمع‌تره و همۀ پستا رو می‌خونن و ثابتن بفهمن و بقیه همچنان در هاله‌ای از ابهام بمونن. یکی از ویژگی‌های وبلاگم هم اینه که حرفای مهمم رو تو پستای طویل می‌زنم که گم بشه لابه‌لای جملات و تمرکز روش کم باشه :|

در رابطه با این دورۀ آموزش زبان کره‌ای، گویا یه عده رفتن به معاونت گفتن برامون کلاس کره‌ای بذارید و یه مدرس از بین دانشجوها پیدا کردن و معاونت هم انجمن زبان‌شناسی رو معرفی کرده بهشون که ما برگزار کنیم براشون. پوسترو آماده کردم و مجوزهای لازم رو گرفتم و امروز می‌خواستم تبلیغات رو شروع کنم که یادم افتاد این دوره هم مجازیه هم حضوری. تا حالا همۀ برنامه‌هامونو مجازی برگزار کردیم و با روالش آشنام. می‌دونم چجوری لینک و مجوز اسکای‌روم بگیرم، ولی نه‌تنها تجربۀ برگزاری کلاس حضوری رو تو دانشگاهمون ندارم بلکه خودم هم تجربۀ نشستن سر کلاسای این دانشگاهو به‌صورت حضوری ندارم. اصلاً نمی‌دونم کلاساش چجوریه و کجاست. هیچ ذهنیتی، عکسی، فیلمی ازش ندارم :| بعد حالا این وسط یادم افتاده که دانشگاهمون تک‌جنسیتیه. تو دوره‌های مجازی مشکلی با حضور آقایون نداشتیم ولی الان نمی‌دونم اگه آقایون هم ثبت‌نام کنن چجوری قراره برن تو! البته اون روز که برای آزمون جامع رفته بودم (همونی که همه‌مون ازش رد شدیم) و قبلش که برای تحویل مدرک ارشدم رفته بودم و قبل‌ترش که دانشجوی اونجا نبودم و برای پروژه‌ای که باهاشون داشتم می‌رفتم، نامحرم هم می‌دیدم :دی ولی حضورم در حد چند ساعت بود و اطلاعات دقیقی نداشتم و ندارم که اینایی که می‌بینم کارمندن، نگهبانن، استادن یا چی. البته فضای کلیش شبیه مدرسه‌های دخترونه بود و این برای منی که تو دانشگاه صنعتی که نسبت پسرا به دخترا بیشتره و تو یه سری کلاسا تنها دختر کلاس بودم قابل هضم نبود. حالا موندم تو پوستر و تبلیغات این دورۀ کره‌ای چی بنویسم. حتی نمی‌دونم نظر معاونت و دانشگاه چیه که بعد به این فکر کنم که چی بنویسم تو پوستر. شاید بگن آقایون فقط مجازی می‌تونن شرکت کنن. شایدم بتونن نامۀ ورود بگیرن و نشون حراست بدن بیان داخل. نمی‌دونم. من قبل از اینکه بدونم اونجا رو فرح ساخته هم با تک‌جنسیتی بودنش حال نمی‌کردم. بعد که فهمیدم هم همچنان می‌گم خب که چی، چرا باید جدا باشن. فلسفۀ این تفکیک رو نمی‌فهمم، چه کارِ فرح باشه چه کارِ جمهوری اسلامی. بعد با این حساب چرا الان باید تو خدمات آموزشی‌ای که ارائه می‌دیم آقایون رو هم شرکت بدم؟ این خلاف آرمان‌های دانشگاه نیست؟ هر چند که من همسو با این آرمان‌ها هم نیستم و تو جامعۀ آرمانی من نه سلف تفکیک‌شده‌ست نه مترو نه دانشگاه نه... البته استخرو دیگه تفکیک کنیم خدایی :)) ولی حالا درسته که خلاف آرمان‌های فرح! عمل می‌کنیم و اجازه می‌دیم آقایون هم تو دوره‌هامون شرکت کنن؟ مگه اینجا رو برای دخترا نساخته بود؟

+ تو خوابگاه، هر موقع تأسیساتیا و نگهبانا می‌خواستن بیان تو، از بلندگو اعلام می‌شد که شرایط یاالله هست و حجاب داشته باشیم (پست مرتبط).

۲۰ نظر ۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۵:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۶- مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ

من قبل از اینکه دانشجو بشم، ماهی یه لیوان چایی هم نمی‌خوردم. تو خوابگاه بود که چای‌خور شدم و نه‌تنها چای که به نسکافه و کاپوچینو (از این فوریا که تو آب‌جوش می‌ریختی می‌خوردی) هم معتاد شدم. در این حد که همیشه تو کیفم یه فلاسک آب‌جوش داشتم و چندتا چای کیسه‌ای و نسکافه و کاپوچینو. قبل کلاس و بعد کلاس و حتی گاهی وسط کلاس! می‌خوردمشون. وقتایی هم که با دوستام می‌رفتیم بیرون، بقیه آبمیوه و بستنی سفارش می‌دادن و اونی که دلش قهوه می‌خواست من بودم (ارجاع به پست کافه ایل).

معمولاً همۀ خریدای خونه با منه و معمولاً هم اینترنتی می‌خرم. این معمولنی که می‌گم فی‌الواقع ۹۹ درصده. اون روز که رفته بودیم دکتر، تو فاصله‌ای که منتظر تشریف‌فرمایی دکتر بودیم به بابا گفتم نسکافه‌هامونم داره تموم میشه و همین نزدیکیا یه فروشگاه هست. از اونجا یه بسته بگیره. قبل از اون، دو بستۀ پنجاه‌تایی از با سلام! گرفته بودم و رسیده بودیم به ته‌دیگش. رفت و دیدم با چند بسته قهوۀ فوری و کاپوچینو و اسپرسو و چای و زیتون و پاپ‌کورن و یه سری خرت‌وپرت برگشته. فرصتی که برای خرید حضوری پیش اومده بود رو غنیمت شمرده بود و هر چی لازم داشتیم و نداشتیم برداشته بود. نگاه به بستۀ قهوه‌ها کردم و گفتم ولی ما که دستگاه اسپرسوساز نداریم! من قهوۀ معمولی خواسته بودم که تو قهوه‌جوش و قوری هم بشه درستش کرد. گزینه‌های پشت بسته رو نشونش دادم و گفتم ببین ۹ روش برای درست کردن قهوه هست که اینا اینجا موکاپات و اسپرسوساز رو علامت زدن برای این. کلمۀ موکاپات رو اولین بار اونجا دیدم و قبلش نمی‌دونستم چیه. یکی از ویژگی‌های بابام موقع خرید اینه که نه کاری به اسمش داره نه تاریخ نه قیمت نه هیچی. برعکس من که تمام اطلاعات روی بسته‌بندی رو می‌خونم و نظرات خریداران رو بررسی می‌کنم. اومدیم خونه و به برادرم گفتم در اقدامی پیش‌بینی‌نشده اسپرسو خریدیم ولی دستگاهشو نداریم درستش کنیم. گفت خب از دیجی‌کالا می‌خریم. قیمتا رو نشونش دادم و گفتم وُسعمون به روگازیش می‌رسه نه دستگاه چندمیلیونی اسپرسوساز. قرار شد یکی از همین روگازیا رو برداریم. رسماً داشتیم برای دکمه‌مون لباس می‌دوختیم. یه چندتاشو نشون کردم و امتیازها و نظراتشو بررسی کردم و فهمیدم اونایی که جنسشون استیله بهتر از آلومینیوم هستن و طعم و کیفیت قهوه رو حفظ می‌کنن. قیمتشونم البته یه کم بیشتره. بعد چون قیمتای بیرون دستم نبود، سری بعد که رفته بودیم دکتر (اخیراً تنمان به ناز طبیبان زودبه‌زود نیازمند میشه) از یه مغازه قیمت گرفتم و دیدم قیمت آلومینیومیِ کوچیکش تو مغازها از قیمت استیل بزرگ دیجی‌کالا بیشتره. دوباره نظرات و عکسایی که خریداران قبلی گذاشته بودن رو بررسی کردم و از دیجی‌کالا استیلشو سفارش دادم. یه هفته ده روز بعد با تأخیر رسید دستم. ولی نه استیل بود، نه اون اندازه‌ای که می‌خواستم. مرجوع کردم و نوشتم جنس و مدلش همونی نیست که من خواسته بودم و مغایرت داره. تأیید کردن و پولمو برگردوندن. همونی که خواسته بودم با همین قیمت تو با سلام هم بود. ولی با فروشنده‌ش که حرف زدم، گفت خریداران قبلی رضایت نداشتن و توصیه نمی‌کنم. گفتم حالا شما عکسشو نشون بده، شاید خریدم. گفت کوچیکه و با عکس نمی‌تونید تشخیص بدید. گفتم خب یه خط‌کشی چیزی بذارید کنارش ببینم. همچنان گفت کوچیکه. دیدم قصد فروش نداره و ضمن آرزوی موفقیت دوباره رفتم سراغ دیجی‌کالا و باز همون مدل رو از یه فروشگاه دیگه سفارش دادم. بعد چون زورم اومد ۴۵ تومن هم بابت پیک بدم تحویل حضوری رو زدم و خودمون رفتیم گرفتیم. مرکز پخششون نزدیک بود. از این به بعد هم می‌خوام همین کارو بکنم و تحویل حضوری رو بزنم.

بعد از اینکه تحقیقاتم راجع به خریدش تموم شد، شروع کردم به گوگل کردنِ نحوۀ درست کردن اسپرسو با موکاپات. چندتا فیلم آموزشی! دیدم و کلی مطلب راجع به نسبت آب به قهوه و انواع قهوه و تفاوت‌هاشون خوندم و امروز صبح اسپورسازو تست کردم که اگه ایرادی داشت مرجوع کنم. مثلاً یکی بود تو نظرات نوشته بود محفظه‌ش کیپ نمیشه و سوپاپش کار نمی‌کنه و فلان و بهمان. اینا رو می‌خواستم امتحان کنم. روی بسته‌ش نوشته بود با آبِ دمای محیط درست کنید ولی یه سریا تو فیلمای آموزشی می‌گفتن با آب‌جوش. من با آب سرد درست کردم و با شعلۀ کم یه ربع طول کشید بجوشه و وارد محفظۀ بالایی بشه. با آب‌جوش سریع‌تر آماده میشه ولی نمی‌دونم تأثیرش روی طعمش چقدره.

لابه‌لای تحقیقاتم رسیدم به داستانِ قهوۀ قجری (توش زهر می‌ریختن که مهمانشونو بکشن یا جرئت خواستگارها رو بسنجن!). بعد یاد آهنگ قهوۀ قجری چاوشی (اونجاش که میگه «یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی») افتادم و یکی از آهنگای احسان خواجه‌امیری. پلی (پخش) کردم که همزمان با قهوه‌پژوهی بِشنَوَمِشون (اون موقع که فرهنگستان بودم واقعاً یه همچین گروه پژوهشی‌ای وجود داشت و روی اصطلاحات قهوه و معادل‌هاشون کار می‌کردن). با اینکه این آهنگا را خیلی وقته دارم و هزار بار گوش کردم، ولی تازه امروز متوجه معنیِ تو قهوه‌ت فال من نیستو! شدم. از اونجایی که قبلش احسان خواجه‌امیری میگه چشاتو دزدکی دیدم، منظورش از قهوه، رنگ چشمای یارشه. با چشمای قهوه‌ای یار داشته فال می‌گرفته که فال خودشو تو اونا ندیده. اونجا که چاوشی میگه یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی هم عجیبه به‌نظرم. مگه کسی که «میاد»، آدمو مهمون می‌کنه؟ اصولاً میزبان قهوه میده دیگه. عنوان پست هم بخشی از آهنگ مامان سینا حجازیه. آهنگ مامانش نه ها، مامان اسم آهنگشه. اونجا که می‌گه گفتی دنیا پُر شیرینیه مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان. 

بعد از اینکه اسپورسازمون با سربلندی از آزمون اسپورسازی بیرون اومد اومدم یه سر به وبلاگ‌ها بزنم و دیدم تسنیم هم راجع به قهوه نوشته. این شد که تصمیم گرفتم منم راجع به قهوه بنویسم. ماحصل  تحقیقاتم این بود که قهوۀ ترک از قهوۀ فرانسه غلیظ‌تر و از قهوه اسپرسو رقیق‌تره. در واقع فرانسه از همه‌شون کم‌کافئین‌تره و میشه تو لیوان خورد. ولی اسپورسو رو هر چقدر کم بخوری بازم زیاده و مزۀ زهرمار میده. فال قهوه رو هم با قهوۀ ترک می‌گیرن چون زیاد ته‌نشین میشه. یه شات قهوه هم معادل با یه فنجون کوچیکه. همون فنجونِ پست کافه ایل. برای درست کردن اسپرسو برای هر شات ۴۵ گرم آب لازمه و ۵ گرم قهوه. اگه به‌جای آب، شیر بریزیم میشه لاته یا لته که به فرانسوی ینی شیر. اگه هم آب و هم شیر بریزیم میشه کاپوچینو. لاته و کاپوچینو از مشتقات اسپرسو هستن. ماکیاتو و آمریکانو و موکا و... هم داریم که اونا رو دیگه بلد نیستم و نخوردم و وارد جزئیاتشون نشدم و فرقشونو با بقیه نمی‌دونم. قهوۀ دمی و عربی و... هم داریم. برای تهیۀ هر کدوم از اینا دستگاه‌ها و روش‌های مخصوص وجود داره و اندازۀ قهوۀ آسیاب‌شده تو هر کدوم متفاوته. برای یه سریا ریزه برای یه سریا درشته. مثلاً اسپرسو رو با موکاپات درست می‌کنن و باید ریز آسیاب بشه. به موکاپات اسپورساز روگازی هم می‌گن. برای اینکه واژۀ بیگانۀ موکاپات تو خونه‌مون رایج نشه، سعی می‌کنم اسپرسوساز روگازی صداش کنم که بقیۀ اعضای خانواده هم همین‌جوری صداش کنن و از زبان فارسی حفاظت کرده باشم.

اون روز که قرار بود سفارشو تحویل بدن و نیاوردن، زنگ زدیم پشتیبانی. دیدم تلفن گویاشون گزینۀ ترکی و فارسی داره. با ترکی جلو رفتیم و یه پشتیبان که معلوم بود به‌سختی داره ترکی حرف می‌زنه و لهجۀ فارسی داره برداشت و گفت فردا میاد. با اینکه بابت بدقولیشون ناراحت بودم ولی از اینکه زبان ترکی رو هم به پشیبانی اضافه کرده بودن بسی ذوق کردم. تصمیم دارم زین پس به زبان ترکی باهاشون در ارتباط باشم که از زبان ترکی هم حفاظت کرده باشم.


اندازه‌ش این‌قدره. کنار جعبۀ دستمال کاغذی و فلاسکم گذاشتم مقایسه کنید. منظورم از شعلۀ کم هم اینه. البته گذاشتمش روی شعله‌پخش‌کن. یه بار خواب می‌دیدم از یه چیزی عکس گرفتم و گذاشتم وبلاگم و تصویرم روی اون چیز منعکس شده و شما چهره‌مو دیدید و فهمیدید کی‌ام :| حالا انگار نمی‌دونید کی‌ام :| لذا، موقع گرفتن عکسِ اینا حواسم بود که تصویر خودم منعکس نشه!



اینم اونیه که مرجوع کردم و چون آلومینیومی بود نمی‌خواستمش:



پودر قهوه رو باید بریزی اون وسط که آب از محفظۀ پایینی بیاد باهاش ترکیب بشه و برسه به محفظۀ بالایی.



اینم از پودرش. پشتش علامت زده که با چی باید درستش کنی.



+ نظر اونایی که می‌گن روزمره‌نویسی نکنید و شرایط رو عادی جلوه ندید و اعتصاب کنید و پست انتقادی بذارید محترمه. ولی من نمی‌تونم. اینکه موضوع همۀ پستامو تو فضای مجازی اختصاص بدم به سیاست، مضطربم می‌کنه، تپش قلب می‌گیرم و شبا کابوس می‌بینم. با تحریم دیجی‌کالا و کلاً تحریم هم موافق نیستم. نظر اونایی که یه سری برندها رو تحریم کردن هم محترمه همچنان :)

۱۹ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۵- حسینیِ دَهُم

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

زمان مدرسه، یکی از القابم ۱۱۸ بود. چون شمارهٔ خونه و موبایل همهٔ بچه‌ها و معلما رو داشتم و هر کی شمارهٔ هر کیو لازم داشت میومد سراغ من و منم با کسب اجازه در اختیار متقضیان قرار می‌دادم. الانم تنها دبیر انجمنی هستم که شمارهٔ همهٔ دبیرهای انجمن‌های دانشگاه و دبیران زبان‌شناسی سایر دانشگاه‌ها رو داره. ینی من از رو زمینم شماره پیدا کنم برمی‌دارم ذخیره‌ش می‌کنم، تحت عنوان «شماره‌ای که رو زمین افتاده بود»، که شاید یه روزی به کارم اومد. قبلاً شمارهٔ پیک‌ها و مزاحم‌ها و هر کی زنگ می‌گفت ببخشید اشتباه شده رو هم ذخیره می‌کردم که داشته باشم شاید یه روزی به کارم اومد. بعدها برای اینکه تو پیشنهادهای اینستام نیاردشون پاکشون کردم ولی هنوز ۸۱۸تا مخاطب (تعداد شماره‌ها بیشتره چون بعضیا چندتا شماره دارن) دارم که اینا اونایی هستن که باهم تعامل جدی‌تر و قوی‌تری داشتیم، داریم، یا ممکنه داشته باشیم.

یه ساعت پیش یه شمارهٔ ناشناس پیامک زده بود که سلام خانم فلانی، حسینی هستم از اعضای هیئت‌تحریریهٔ فلان و این ایمیلمه و در رابطه با فلان چیز چی کار کنم؟ از آدرس ایمیل و نام کاربری شبکه‌های اجتماعیش نفهمیدم کدوم حسینیه. از اونجایی که معلوم بود منو کامل می‌شناسه گفتم لابد منم می‌شناسمش و یکی از حسینی‌هاییه که حواسش نبوده شمارهٔ جدیدشو بهم بده. تو بخش جست‌وجوی مخاطبای گوشیم نوشتم حسینی. هشت‌تا حسینی داشتم که با احتساب دختر شهید بهشتی که فامیلیشون حسینی بهشتیه می‌شدن ۹تا. ولی به هیچ کدومشون نمیومد از اعضای هیئت‌تحریریهٔ فلان و با توجه به عدد انتهای ایمیل متولد ۶۴ باشن. روم هم نمی‌شد بپرسم اسم کوچیکشو. حتی از لحن پیامش هم نمی‌تونستم با قطعیت بگم خانومه یا آقا. و اگه فکر کردید با بررسی شماره‌های قبل نشریه ممکنه به نتیجه برسم سخت در اشتباهید چون بررسی کردم و اسمش به‌عنوان هیئت‌تحریریه تو شماره‌های اخیر نبود و تو شماره‌های قدیمی هم چندتا حسینی بود که نمیشه با قطعیت گفت ایشون یکی از هموناست. 

فعلاً حسینیِ دَهُم داخل پرانتز نمی‌دونم کدوم حسینی ذخیره‌ش کردم.

۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۴- لایک و کامنت و بلاک

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

انجمن رشتۀ علوم اجتماعی دانشگاهمون، این مدت برنامه‌های خوبی برگزار کرده و حتی منی که زیاد با فضای این رشته و کلاً علوم انسانی حال نمی‌کنم هم دنبال می‌کنم بعضی از برنامه‌هاشونو. اخیراً یه جلسه داشتن راجع به سواد رسانه‌ای و فضای مجازی. انقدر استقبال خوب بود که قرار شد تکرارش کنن و بیشتر بهش بپردازن. استادی که سخنرانی می‌کرد به شرایط فعلی کشور هم گریزی می‌زد و مثال‌هاش راجع به اتفاقات اخیر بود. بحث دیروزشون با معرفی چندتا انیمیشن و فیلم (فقط ترومن شو یادم موند!)، بیگ‌دیتا و گوگل و ویز و نشان و بلد شروع شد و بعد رسیدن به بحث لایک و کامنت و بلاک و کارهایی که تو فضای مجازی می‌کنیم. با اینکه خودم قبلاً بارها راجع به این چیزا تو وبلاگم نوشته بودم، ولی شنیدنِ حرفای کسی که تخصص و رشته‌ش یه همچین چیزاییه خیلی جالب بود برام. پارسال ما خودمونم راجع به هشتگ سخنرانی داشتیم، ولی نگاه ما بیشتر زبان‌شناختی و تحلیل محتوا بود. ولی تو فضای اینا، تمرکز روی رفتار انسان پررنگ‌تره. نوزدهم آبان جلسۀ سومشونه. لینکشو می‌ذارم براتون که اگه دوست داشتید شرکت کنید.

دیروز (جلسۀ دومشون بود)، خیلی کوتاه راجع به حس خوبی که موقع لایک شدن و کامنت گرفتن به آدم دست میده هم صحبت شد. من با اینکه تو وبلاگم لایک رو غیرفعال کردم و کامنتا رو بستم و تو اینستا هم گاهی همین کارو می‌کنم، ولی قبول دارم که معمولاً حس خوبی به آدم دست می‌ده. من حتی گاهی می‌گردم بین لایک‌ها که ببینم فلان استادم هم لایک کرده پستمو یا نه. یا میزان ذوقم موقع خوندن کامنت‌ها یکسان نیست. بعضی کامنتا از طرف بعضیا واقعاً به آدم انرژی می‌دن حتی اگه محتوای خاصی نداشته باشن یا محتواشون مشابه بقیۀ کامنتا باشه. منظورم اینه که با اینکه درجۀ اهمیتش کمه، ولی بازم بی‌اهمیت نیست برام.

راجع به کامنت هم یه چیزی گفت که قابل تأمل بود. می‌گفت شما تو گفت‌وگوی حضوری یا تلفنی (یا هر گفت‌وگوی همزمان و رودررو) وقتی یکی یه چیزی می‌گه، مجبوری سریع جواب بدی و یه واکنشی نشون بدی، ولی از وقتی ارتباط‌ها متنی و اینترنتی شده، بعد از اینکه پیام طرف رو دیدیم، کلی فرصت داریم تا فکر کنیم ببینیم چه پاسخی باید بدیم. این فرصت طولانی داشتن، باعث شده که تو موقعیت‌هایی که با کسی حضوری بحث می‌کنیم، واکنش‌های درستی نشون ندیم و یه جوابایی بدیم که بعداً پشیمون بشیم. مثلاً تو خیابون وقتی یکی ایجاد مزاحمت می‌کنه، یا حرف زشتی می‌زنه اون لحظه نمی‌دونی چی بگی، مگر اینکه از قبل کلی فکر کرده باشی و جوابتو آماده کرده باشی، ولی اگه همین مزاحمت به‌صورت متنی تو فضای مجازی باشه واکنش‌های مناسب‌تری خواهی داشت. تازه اینجا میوت و بلاک هم داره ولی تو فضای حقیقی از این امکانات برخوردار نیستیم :|

راجع به خبر و شایعه و روایت و... هم صحبت شد که دیگه بماند.

۱۳ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

رابرت پلاچیکِ روانشناس، سال‌ها پیش هشت هیجان پایه رو معرفی کرد و بعد هم مثل رنگ‌ها، این هیجان‌های پایه رو با شدت‌های مختلف ترکیب کرد و هیجان‌های فرعی رو ارائه داد. احساساتی مثل عشق، خوش‌بینی، پرخاشگری، دلخوری، عصبانیت، بی‌میلی، پشیمانی، تسلیم، خشم، شادی، امید، وحشت، ترس، دلهره، اعتماد، خستگی، نفرت، تعجب، اندوه، درد، شرم، دلتنگی، حسادت، سردرگمی، لذت، رضایت، آرامش. از وقتی با این فهرست آشنا شده‌ام، هر چند وقت یه بار احساساتمو ارزیابی می‌کنم. مثلاً تا چند ماه پیش، احساس امید و عشق در من بالاتر از بقیۀ احساساتم بود. اتفاقاتی رخ داد که این احساسات جاشونو دادن به غم و بی‌میلی. بعدتر نفرت و ترس. حالا هم تردید و دوباره کمی امید و همچنان نفرت. البته تو اون فهرست تردید نبود و خودم اضافه‌ش کردم. نزدیک‌ترین مفهوم به تردید سردرگمی بود که به‌نظرم با حس تردید من فرق داره. چیزی شبیه بیم و امید، توأماً. غمگین نیستم دیگه. شاد هم نیستم البته. احساس ترسم بابت شرایط فعلی کشوره. ترس از مُردن به هر نحوی. احساس نفرتم به اون‌هایی مربوط میشه که به لطف جریانی که پیش آمد، بیشتر شناختمشون. من از آدم‌های احمق و زودباور متنفرم. از آدم‌های عصبانی و پرخاشگر هم. از آدم‌های دورو و منفعت‌طلب هم. احساس بیم و امید و تردیدم مربوط به یک فرد خاصه. احساس عشق یا بی‌میلیم هم مربوط به فرد دیگری بود. این‌ها مربوط به فامیل، دوستان، استادان، آشنایان، شماها و هر کسی که با ایشان در تعاملم هستن. در مجموع، احساس حسادتم همیشه صفر بود و پشیمانی و خشمم نزدیک به صفر. احساس اعتمادم هم.

چند روز پیش رفته بودم دکتر. برگه‌های چکاپمو گذاشتم روی میزش و گفتم دست چپم درد می‌کنه. از مچ تا کتف. به‌شدت. قلبم هم، و گاهی سرم. چپ‌دست هم هستم اگر کمکی به تشخیصتون می‌کنه. یه نگاه به برگه‌ها کرد و گفت وضعیت خونِت نرماله. اکسیژن و فشار و نبض و ضربان و تنفس و سایر علائم حیاتیم رو چک کرد و حتی با چکش کوبید به زانوم که ببینه اعصابم تحریک میشه یا نه. بعد پرسید استرس، اضطراب، یا نگرانی خاصی داری؟ گفتم از این نگرانیا که همه دارن دارم. نگفتم هر بار خودم یا عزیزانم می‌ریم بیرون تا برگردیم خونه نگران اینم که با تیر غیب کی قراره ریق رحمت رو سر بکشیم و جان به جان‌آفرین تسلیم کنیم. نگفتم که چند وقتیه که توهّم تذکر، توبیخ، تنبیه و حتی بازداشت دارم بدون اینکه کاری کرده باشم. دیشب هم خواب می‌دیدم تو یه جای شلوغم و یهو یه داعشی اسلحه‌شو درمیاره و مردم رو به رگبار می‌بنده و من در حال فرارم.


اکثراً ویتامین و مکمّلن. اون قهوه‌ای‌ها هم مزۀ شکلات می‌دن.

۱۰ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۲- به تعویق افتاد

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دیروز ظهر از آموزش دانشکده تماس گرفتن که «شما چرا درخواست آزمون جامع ندادید هنوز؟». فکر می‌کردم همون انتخاب واحدی که شهریور کردم کافیه. گفتم الان پای سیستمم. از کجا ثبت درخواست کنم؟ خانومه گفت سامانۀ گلستان، پیشخوان خدمت. پرسیدم فقط من ثبت نکرده بودم یا بقیه هم؟ گفت به هم‌کلاسیاتم بگو، اونا هم درخواست ندادن. قبل از اینکه باهاش خداحافظی کنم پرسیدم تاریخ آزمون همون بیست‌وچهار آبانه دیگه؟ گفت آره. ضمن عذرخواهی و تشکر، روز خوبی رو براش آرزو کردم و به خداوند منّان سپردمش. ثبت درخواست آزمون جامع ینی اینکه تو از دانشگاه بخوای ازت امتحان بگیره. همون موقع درخواستمو ثبت کردم ولی موقع زدن گزینۀ تأیید نهایی خطا داد. به همون شمارۀ آموزش زنگ زدم. برنداشتن. به یه شمارۀ دیگه که داشتم زنگ زدم بازم جواب ندادن. به دوستام پیامک زدم و گفتم درخواست آزمون جامع بدن. بعد تو گروه عکس خطایی که درخواستم می‌دادو گذاشتم پرسیدم چرا ثبت نهایی نمیشه؟ گویا برای بقیه هم ثبت نمی‌شد و خطا می‌داد. چند دقیقه بعد یکیشون زنگ زد که از آموزش بهش زنگ زدن گفتن تاریخ امتحان یه هفته عقب افتاده، چون سامانۀ گلستان این تاریخو قبول نمی‌کنه. احتمالاً اول آذر برگزار میشه. گفت برای همین بوده که درخواستمون خطا می‌داد. گفتم ولی همین ده دقیقه پیش به من گفتن آبانه. گفت به منم گفتن آذر. ازش تشکر کردم و ضمن آرزوی روزی خوش، ایشون رو هم به خداوند منّان سپردم. استادراهنمای من مدیر گروهه. من باهاش راحت‌ترم تا بقیۀ هم‌کلاسیا. قرار شد من ازش تاریخ دقیق امتحانو بپرسم. چند ماهی می‌شد که به هم پیام نداده بودیم و نمی‌دونستم استادراهنمام به پیام‌رسان‌های فیلترشده دسترسی داره یا نه. البته تو اینستا پستای همو لایک می‌کنیم هنوز. پیامک زدم بهش. قضیه رو گفتم. گفتم که درخواستمون با خطا مواجه شده و تاریخ آزمون جامع رو پرسیدم ازش. جواب نداد. همیشه پیامکامو زود جواب می‌داد. سابقه نداشت بی‌جواب بذاره. دوستام منتظر بودن که من جواب بگیرم و بهشون بگم تاریخو. یه روز صبر کردیم و جواب نگرفتم همچنان. نگران شدم. ولی زنگ نزدم. من قبل از تماس، پیامک می‌زنم که بدونم طرف وقتش آزاده و می‌تونه صحبت کنه یا نه. زنگ زدم آموزش. بازم کسی جواب نداد. تو گروه واتساپ که استادها و هم‌کلاسیا بودن قضیه رو مطرح کردم که استادها ببینن. استادها پیاممو دیدن، ولی جواب ندادن. تو تلگرام به یکی دیگه از استادها پیام خصوصی دادم. آنلاین می‌شد ولی پیام منو چک نمی‌کرد. این استاد، استاد مشاور انجمن هم بود. ازش راجع به برگزاری دورۀ آموزش زبان کره‌ای هم پرسیده بودم. مدرس زبان کره‌ای منتظر تأیید استاد مشاور انجمن بود. این پیامم هم ندیده بود هنوز. دیشب دوباره پیام دادم. بالاخره جواب داد و گفت در جریان تغییر تاریخ امتحان نیست. گفت می‌پرسه و خبر می‌ده. با برگزاری دورۀ کره‌ای هم مخالفت نکرد ولی گفت بعیده کسی شرکت کنه. گفتم «یه سریا که علاقه‌مند بودن و نیاز داشتن درخواست برگزاری دادن و مدرس هم خودش اومده سراغ ما. ما خودجوش این تصمیمو نگرفتیم. اگه ثبت‌نام کم باشه می‌تونیم لغو کنیم، ولی مدرس گفته با یه نفر ثبت‌نامی هم حاضره برگزار کنه». راجع به پستی که دیروز تو کانال و صفحۀ انجمن گذاشته بودیم و نگران بودم بگن برش دار هم چیزی نگفت. یکی از شعرهای قیصرو به‌مناسبت سالگرد درگذشتش پست کرده بودیم. همین شعر پست قبل وبلاگمو. تو شرایط فعلی می‌شد یه برداشت دیگه ازش کرد. بچه‌ها گفتن صفحه رسمیه و مسئولیتش با خودت. گفتم اشکالی نداره مسئولیتش با من. اگه کسی چیزی گفت خودم توجیهش می‌کنم. خدا رو شکر راجع به این موضوع بهمون تذکر ندادن و فقط راجع به تاریخ آزمون جامع و دورۀ زبان کره‌ای صحبت کردیم. ولی یکی تو کامنتای صفحۀ رسمی! گیر داده بود که «چرا این شعرو انتخاب کردید» که به‌نظرم یا منظور شعرو نمی‌فهمه و نمی‌تونه به شرایط فعلی ربط بده، یا خودشو زده به نفهمیدن. به هم‌کلاسیام خبر دادم که استادمون در جریان تغییر تاریخ آزمون جامع نیست. تو گروه واتساپ، استاد راهنمام که مدیر گروهه و اصولاً باید در جریان باشه بالاخره جواب پیاممو داد. گفت تاریخ تغییر کرده و یه ماه عقب افتاده. احتمالاً اوایل دی برگزار میشه. مسئول آموزش اون روز به دوستم گفته بود اول آذر. استادمون گفت اوایل دی. تازه نگفت قطعاً؛ گفت «احتمالاً». دلیلشم نگفت. ولی من حس می‌کنم می‌خوان از فضای دانشگاه دور نگهمون دارن وگرنه سامانۀ گلستان کیه که فلان تاریخو قبول بکنه یا نکنه. شایدم یه حکمتی داره که آبان تهران نباشیم و اوایل دی بریم برای امتحان. خدا می‌دونه. ایشالا هر چی خیره و خودش صلاح می‌دونه همون بشه. 

حالا که آزمونم عقب افتاده، بیشتر می‌تونم به وبلاگم برسم و بنویسم. ولی با کامنتِ بسته. حال و حوصلۀ تعامل و تبادل نظر راجع به چیزایی که می‌نویسمو ندارم. این روزا حوصلۀ حرف زدن ندارم. اگه کسی چیزی بگه، پیامی بفرسته، سؤالی بپرسه، کامنتی بذاره جواب می‌دم ولی سعی می‌کنم خودم شروع‌کنندۀ مکالمه‌ها نباشم؛ جز با سه نفر. صبح به همون سه نفر پیام دادم که تاریخ آزمون جامعم عقب افتاده. یه نفرِ چهارمی هم بود که مردد بودم به اونم بگم یا نگم. نگفتم. حالا اگه یه وقت پرسید و صحبتش شد می‌گم به اونم. بعد به شوخی به اون سه‌تا گفتم این چیزایی که من حفظ کردم نهایتش تا یه ماه دیگه می‌تونه یادم بمونه. برای دی‌ماه دوباره باید مرور کنم مطالبو.

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


باز هم اول مهر آمده بود

و معلم آرام

اسم‌ها را می‌خواند:

اصغر پورحسین

پاسخ آمد:

حاضر

قاسم هاشمیان

پاسخ آمد:

حاضر

اکبر لیلازاد

پاسخش را کسی از جمع نداد

بار دیگر هم خواند:

اکبر لیلازاد

پاسخش را کسی از جمع نداد

همه ساکت بودیم

جای او اینجا بود

اینک اما، تنها

یک سبد لالهٔ سرخ

در کنار ما بود

لحظه‌ای بعد، معلم سبد گل را دید

شانه‌هایش لرزید

همه ساکت بودیم

ناگهان در دل خود زمزمه‌ای حس کردیم

غنچه‌ای در دل ما می‌جوشید

گل فریاد شکفت

همه پاسخ دادیم:

حاضر!

ما همه اکبر لیلازادیم!


به‌مناسبت سالروز درگذشت قیصر امین‌پور

عنوان از: ayateghamzeh.ir

امروز: ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ (۱۴۴۴/۰۴/۰۴ قمری ۲۰۲۲/۱۰/۳۰ میلادی)

۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)