۱۸۸۹- بیستوهشتم رمضان. افطاری سهشنبه - بخش دوم
پست قبلی رو ساعت سۀ بعد از ظهر نوشتم و منتشر کردم. اینکه ساعتشو چهار نشون میده بهخاطر جلو نکشیدن ساعتاست. ساعت دوونیم وارد کوچۀ نوشیروان شده بودم و تو اون نیم ساعتی که تو صف بودم تا به انتهای کوچۀ بعدی که اشکبوس باشه برسم مشغول نوشتن پست و گرفتن عکس بودم. متوجه نشده بودم که ابتدای کوچه نوشته عکسبرداری تو این منطقه ممنوعه. از ساختمونا عکس گرفتم، از صف طویل، از درها و دیوارها، از درختها و خونهها و از یه نوزاد که اسمش زینب بود. عکس نوزاد رو با اجازۀ مادرش گرفتم ولی از روبهرو نگرفتم. وقتی به انتهای کوچه رسیدم و نوبتم شد که لپتاپمو تحویل بدم همون دوستی که چهارمین بارش بود میومد گفت از منم عکس بگیر بعداً میفرستی. گفتم از صف خارج شو بیا وسط کوچه که بقیه نیافتن تو عکس. گفت نه میخوام صف هم باشه. گفتم پس پشتت به جمعیت باشه که تصویرشون از پشت سر بیافته. داشتم کادر عکسو تنظیم میکردم که یه خانم که مسئولیت امنیتی داشت آروم زد روی شونهم که چی کار میکنی؟ گفتم از دوستم عکس میگیرم. خانومه گوشیمو گرفت و گفت عکسای قبلیتو بیار. دید که کلی عکس از در و دیوار گرفتم. همکارشو صدا کرد گفت داشت عکس میگرفت گرفتمش. ببین عکساشو. بعد همکارش همکارشو صدا کرد و من هاج و واج مونده بودم که چی شده مگه؟ گفتم میخواید پاک کنم؟ گفتن نه باید بیای توضیح بدی که این عکسا رو برای چی گرفتی. کارت ورود و کارت شناساییمم گرفتن و گفتن با ما بیا. رفتیم یه جایی خارج از صف، ولی تو همون محوطه، نزدیک بخش امانت. دوستم نوبتش رسید و وسایلشو تحویل امانت داد و رفت داخل. رفتم بهش بگم پیشش برام جا نگهداره. خانومه گفت با کسی حرف نزن. انگار مثلاً بخوام رمزی پیامی چیزی به کسی بدم. دیتای گوشیم روشن بود. خواستم ببندم که فکر نکنن عکسا رو برای کسی فرستادم. تا خواستم گوشیو باز کنم گفتن هیچ کاری نکن. بیشتر نگران پیامام بودم و این وبلاگ که صفحهش باز بود. در واقع نگران پیامهای دوستام بودم. احساس میکردم تو مخمصۀ بدی گیر افتاده بودم. اسم و کد ملی و رشته و دانشگاهمو پرسیدن که استعلام بگیرن. وقتی میپرسیدن عکسا رو برای چی گرفتی تنها جوابی که داشتم این بود که من همیشه از همه چی عکس میگیرم که خاطرهش ثبت بشه. یه وقتی هم پیش میاد که دانشگاه از آدم گزارش میخواد و به هر حال هر گزارشی چندتا عکس باید داشته باشه دیگه. اولین بارمم هست که میام اینجا و با فضای اینجا آشنا نبودم. کلاً یه تصور دیگهای از اونجا داشتم. انقدر تو تبلیغاتشون فضا رو مردمی نشون میدن که من فکر نمیکردم روی یه عکس چنین حساسیتی نشون بدن. هر مسئولی که رد میشد میپرسید چه خبره و میگفتن حین گرفتن عکس گرفتیمش و میگرفت عکسا رو نگاه میکرد و همون سؤالها و جوابها تکرار میشد. تا چهارونیم که همه رفتن تو ما منتظر استعلام بودیم. علاوه بر اطلاعات تحصیلی، آدرس و شمارۀ خونه رو هم گرفتن. موقع دادنِ شمارۀ خونه چند لحظه مکث کردم که یادم بیاد. هر بار که از مرکز باهاشون تماس میگرفتن یه نگاهی به من مینداختن و یواشکی پچپچ میکردن. برخوردشون خشن و غیرمحترمانه نبود. حتی یکیشون صندلیشو داد روش بشینم. همون یه دونه صندلی تو محوطه بود. گفتم سر پا راحتم. همهشون خانوم بودن و یکیشون آقا بود. آقاهه موقع چک کردن عکسا پرسید که عکس خانوادگی دارم یا نه. گفتم نه. بعد که عکسا رو دید گفت چرا همهش از در و دیوار گرفتی؟ قبلشم رفته بودم وزارت علوم و کلی عکس هم از اونجا و برج میلاد داشتم. گفتم چون سعی میکنم مردم تو عکسام نباشن، اکثر عکسام از در و دیواره. آقاهه گفت چرا حواست به تابلوهای عکسبرداری ممنوع نبود؟ برای هزارمین بار گفتم جمعیت جلوی تابلوها وایستاده بودن و ندیدم. مدل گوشیمو پرسید. انقدر ذهنم به هم ریخته بود که اسم خودمم یادم رفته بود. گفتم یادم نیست، بذارید از تنظیمات گوشی چک کنم بگم. فکر کن یادم نبود گوشیم آریاست. نگاه کردم و گفتم و به مرکز گفت مدل گوشیش فلانه. به خانمه گفتم من اگه قصد جاسوسی و خرابکاری داشتم انقدر واضح و تابلو عکس میگرفتم آخه؟ یهجوری یواشکی میگرفتم که متوجه نشید. بعدشم سریع پاک میکردم. بعد گفتم اینا رو به خاطر خودتون میگما. که سیستم امنیتیتونو قویتر کنید. تازه هیچ وقت کسی که پروندۀ سیاه و مشکلداری داره نمیاد از این کارا بکنه. یه آدم بیحاشیه رو میفرستن برای این کارا که رد گم کنه. ینی الان من اگه سوء سابقه داشته باشم میتونید نتیجه بگیرید که عکسا رو با هدف خاصی گرفتم ولی اگه هیچی تو سابقهم نباشه، نمیشه نتیجه گرفت که جاسوس نیستم. هر چند که منم الان نمیتونم ثابت کنم با هدف مجرمانه نگرفتم عکسا رو. بالاخره چهارونیم نتیجۀ استعلام اومد و گفتن گوشیتو باز کن جلوی ما پاکشون کن و برو. بعد از اینکه پاک کردم برگشتم میگم گوشیم سطل آشغال نداره ها، نگران نباشید کلاً پاک شد. ریکاوری هم نمیکنم. تو دلم گفتم ولی درستش اینه چک میکردید که برای کسی هم نفرستاده باشم. هر چند که نفرستاده بودم. در پایان بابت اینکه باهاشون همکاری کردم که این مراحل استعلام سریعتر طی بشه تشکر کردن و گفتن کیف و گوشیتو بده امانت و برو تو. ولی سری بعد حواست باشه سر کوچه گوشیتو خاموش کنی. گفتم اگه سری بعدی وجود داشته باشه. با این اتفاقی که افتاد نه شما دوباره دعوتم میکنید نه خاطرۀ خوشی موند که اگه دعوت بشم بیام. تو اون مسیری که کیف و گوشی رو تحویل میدی، تا برسی دو سه بار تفتیش میکنن و از دستگاه رد میشی. وقتی رسیدم و رفتم تو چند ثانیه بود که جلسه شروع شده بود و دانشجوها بلند شده بودن شعار میدادن. دقیقاً اونجاش رسیدم که میگفتن نمیدونم چیچی تولدت مبارک. شعارشون کامل یادم نیست. انقدر عصبانی و ناراحت بودم که حد نداشت. روی صندلی کنار یه خانومه که شعار و اینا نمیداد و بهش میومد از خودشون باشه نشستم. ینی اول پرسیدم جای کسی نیست و گفت نه و نشستم.
+ این عکسو از تلوبیون برداشتم. موقعی که این فیلمو گرفتن من هنوز نیومده بودم. یا برای موقعیه که چند لحظه رفتم بیرون یه آبی به دست و صورتم بزنم. تا اذان صحبت و سخنرانی بود. بعدش نماز و بعدشم افطار و خوابگاه و سردرد و بیحوصلگی تا الان :|
+ امروز اون دوستم پیام داده که اگه همۀ عکسا رو پاک نکردی میشه برام بفرستی؟ برگشتم بهش میگم تو که چهار بار رفتی یه بار به اون تابلوها دقت نکردی به من بگی عکس نگیرم؟ بعد تازه میگی ازت عکس هم بگیرم؟ :| اگه پاک نمیکردمم نمیفرستادم.
دیگه واقعا نگران شده بودم و میخواستم پیام بدم زندهای؟ که خداروشکر پست گذاشتی.