پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۴۹- من برای شهر دلتنگی، باران خواستم

سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبهٔ هفتهٔ پیش، از مدرسه مرخصی گرفته بودم که تو یه جلسهٔ مهم تو فرهنگستان شرکت کنم. جلسه ظهر بود، ولی طبق عادت، پنج صبح بیدار شدم. شبش دلتنگ خونه و مامان و بابا بودم و باهاشون تماس تصویری گرفته بودم. هنوز دلتنگ بودم. صبح همین‌که چراغ اتاقو روشن کردم زنگ درو زدن. صدای بابا بود که «سلام. ماییم، باز کن». با تعجب به برادرم گفتم باباست! انگار دنیا رو بهم داده بودن. از خوشحالی نمی‌دونستم چی کار کنم. به‌معنای واقعی کلمه سورپرایز (غافلگیر) شدیم. زودتر از پنج رسیده بودن ولی برای اینکه بدخواب نشیم پشت پنجره، با دوتا نون سنگک منتظر روشن شدن چراغمون مونده بودن. خوشحال بودم که از نزدیک می‌بینمشون و خوشحال‌تر، که مرخصی گرفتم و اون روز نمی‌رم مدرسه. جلسهٔ فرهنگستان هم ساعت یازده بود و فرصت داشتم بیشتر ببینمشون و چیزهایی که آوردن رو تو یخچال جا کنم. اندازهٔ یه وانت وسلیه آورده بودن و نمی‌دونم چجوری اون همه رو جا کرده بودن تو ماشین. این هفته قشنگ‌ترین هفتهٔ این چند ماه اخیر بود. شبا از سر کار که برمی‌گشتم، با اینکه خسته بودم، ولی شوق و انگیزه داشتم برای برگشتن. خوشحال بودم. آخر هفته باهم رفتیم عیادت یکی از اقوام ساکن تهران. رفتیم پل طبیعت. از همون‌جا فرهنگستانو نشونشون دادم، مسیری که هر روز می‌رم و میام رو نشونشون دادم و شام خوردیم و برگشتیم خونه.

امروز صبح که باهاشون خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم غمگین بودم. امروز قرار بود برگردن تبریز. سر کلاس بودم که مامان زنگ زد و گفت راه افتادیم. بغض کردم.

الان فرهنگستانم و با فکر کردن به اینکه امشب که برم خونه، مامان و بابا نیستن قلبم مچاله میشه.



+ این پست، شیرینی اولین حقوقمه. امروز صبح فرهنگستان دستمزد دو ماهو یه جا پرداخت کرد و آموزش‌وپروش هنوز شماره حساب و مدارکمو نگرفته. اون موقع که برای استخدام شدنم تو فرهنگستان گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد می‌گرفتم یه نسخه هم برای آموزش‌وپرورش گرفتم ولی هنوز فرصت نکردم ببرم تحویل بدم. از میزان حقوقم هم بی‌اطلاعم.

+ عنوان از پل علیرضا قربانی

۰۲/۰۹/۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امید

بابا

مامان

نظرات (۱۴)

یادم رفت که چرا داداشت پیشت بود.

درکت میکنم ک دوری از والدین ینی چی :-(

پاسخ:
باهم خونه گرفتیم. اونم اینجا کار می‌کنه.

چقدر خوب *_^

پاسخ:
آره خدا رو شکر 🙂

لذت ببر هزار بار با یاداوری حس شیرین شنیدن صداشون پشت در...خوشحال باش که اینقدر نزدیکی هنوز بهشون...

پاسخ:
وقتی پیشمن لذت می‌برم ولی یهو وسط لذت یادم می‌افته قراره برگردن و غمگین میشم. 

عه فصل پنجم وبلاگ منتشر شده(:

 

+تبریک می‌گم.

پاسخ:
بله بله. در حال پخشه ^-^

میزان حقوقمون یکم شرم‌آوره:)))

پاسخ:
دو ماه اول برای همۀ ما (چه مجرد چه متأهل چه مرد چه زن) هفت و سیصد ریختن. ولی یکی از دبیرها که ارشد بود و سابقه داشت می‌گفت 18 هست حقوق ارشدها :|

دلتنگیت رو میفهمم ولی خب خاک تهران دامن گیره:)) دامن تو رو هم گرفت:)

خوبه که با داداشتی کمتر احساس غربت میکنی.

حقوقتم مبارک . لذت بخشه واقعا. من اولین حقوقم رو مادرم رو بردم مشهد.

پاسخ:
آره دامن هردومونو گرفته.

اولین حقوق گرفتن من مصادف شده با تولد مادر و پدر و برادر به‌علاوۀ روز پدر و مادر
۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۱:۱۰ آرزو {لبخند}

چقدر سخته اینکه دل آدم یه جا باشه و خودش یه جای دیگه. اینکه هر جایی باشه دلش کامل اونجا نباشه هم. 

دلتنگیت رو یه جور قشنگ و ساده‌ای توصیف کردی که حست بهم رسید. تحسین می‌کنم این تواناییِ به‌ کلمه در آوردن احساساتت رو :))

امیدوارم بازم از این غافلگیری‌هایی یهویی برات پیش بیاد و بی‌هوا خوشحال شی *_*

پاسخ:
سعی می‌کنم عادت کنم، ولی سخته :(
۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۱:۲۲ آرزو {لبخند}

آها راستی گفته بودی از ما چه خبر.

در حال منقطع انجام دادن کارهای پایان‌نامه و تلاش برای طی کردن مسیر یه کار پاره‌وقت و کنارش گاهی هم درس خوندن. از هفته پیش تا الان چون نظم کتابخونه رفتنم به هم خورده و بیشتر خوابگاه می‌مونم، حس می‌کنم کنترل اوضاع از دستم خارج شده و نمی‌تونم بهشون برسم. و بسیار در حال فکر کردن :)) در کنار اینا گاهی که چشمم به آسمون میفته وقتی که ابرهای قشنگی داشته باشه یا برگ‌ها رو می‌بینم که رقصان یا رنگارنگن، به خودِ بودن هم فکر می‌کنم و یه جوریه که انگار دوستش دارم.

پاسخ:
ایشالا کنترل اوضاع دوباره دستت بیاد و بتونی پرانرژی و پرتوان ادامه بدی این مسیر پیشِ رو رو.
شاد و سلامت باشی همیشه.

سلام، فصل جدید مبارک باشه، امیدوارم همینطور که پروسه انتخاب اسمش لبخند به لبت آورده این فصل هم کلی شادی و لبخند و غافلگیری دلچسب برات داشته باشه.

چه سورپرایز خوشایندی ( دلم‌ رفت برای مامان و بابات که با نون سنگک پشت پنجره منتظر بیدارشدنتون موندند) انشاءالله سالهای سال سلامت باشند و از دیدن خوشبختی بچه‌هاشون کیف کنند.

 

پاسخ:
سلام
خیلی ممنونم. ان‌شاءالله.

سلام و خداقوت🌾🌻

حالت برام خیلی قابل درکه و برات دعا میکنم گشایش ها و شرح صدر زیاد در ادامه‌ی این مسیر روزی ت باشه🌱🌵

و البته بسیار مشتاقم که روایتت رو از کلاس و مدرسه و دوره های بدو خدمت بشنوم... ان‌شاءالله این زمان و فرصت هم برات فراهم بشه🌋

 

پاسخ:
دعا کن خدا به وقتم برکت بده بتونم بیشتر بنویسم.

سلام خانوم دکتر/معلم

روزگارت برمراد/روزهایت شادِ شاد!

در پناه حق

پاسخ:
سلام
ممنونم.
۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۱:۲۲ بانوچـه ⠀

تا باشه از این غافلگیری‌ها... حس خوشی ِ اون لحظه‌ت رو می‌تونم درک کنم. امیدوارم همیشه چه دور و چه نزدیک همینقدر هوای همدیگه رو داشته باشین.

 

اولین حقوقت مبارک و نوش جانت... امیدوارم پر از برکت برات باشه.

پاسخ:
ممنونم عزیزم ^-^

🥺🥺🥰

۱۸ آذر ۰۲ ، ۱۹:۴۹ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

درود و خسته نباشید

بابا و مامان پشت و پناه و چراغ و روشنایی خونه هستن.

خدا حفظشون کنه

پاسخ:
خدا همۀ مامان و باباها رو حفظ کنه و رفتگان رو هم بیامرزه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">