پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گیله‌مرد» ثبت شده است

۱۹۵۱- بیست‌وپنج مهر

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

اواسط مهر، گیله‌مرد پیام داد که یه جلسه مثل اون سری هست. تشریف میارید؟ گیله‌مردو که یادتونه؟ اگر هر دانشگاه به تعداد رشته‌هاش دبیر انجمن علمی داشته باشه، اون دبیرها بین خودشون یه دبیر دبیران دارن که نمایندهٔ اونا و نمایندهٔ دانشگاهشونه. پس به تعداد دانشگاه‌ها دبیر دبیران داریم. حالا این دبیر دبیران یه نماینده هم دارن که دبیر دبیر دبیرانه و همون گیله‌مرده. تعجب کردم. فکر می‌کردم بعد از اون ماجرای عکس‌ها (یادتونه که کدوم عکس‌ها؟) دیگه دعوتم نمی‌کنن همچین جاهایی. البته گیله‌مرد از اون ماجرا اطلاع نداشت. تو دلم گفتم آخ جون بازم استرس و بازم یه خاطرهٔ هیجان‌انگیز. نوشتم بله، حتماً. نگفت کِی. منم نپرسیدم. 

چند روز بعد زنگ زدن گفتن دانشگاه شهید بهشتی قراره برای برگزاری فلان جشنواره تفاهم‌نامه امضا کنه با فلان‌جا و یکشنبه ۲۳ مهر شما هم دعوتید به این مراسم. فکر کردم از این برنامه‌هاست که هزار نفر دعوتن و چهارتا مسئول میان سخنرانی می‌کنن و می‌رن. به یکی از مسئولان دانشگاه اطلاع دادم که چنین جایی دعوتم و این معرفی‌نامه‌م هست. چون نمایندهٔ دانشگاه بودم فکر کردم که باید به دانشگاه هم اطلاع بدم. و ازشون پرسیدم نمایندهٔ دانشگاهمون آیا هنوز منم یا نه. گفتن تویی، ولی باید یه نمایندهٔ دیگه انتخاب کنیم چون تو نمی‌رسی. راست هم می‌گفتن و من به‌ندرت دانشگاه می‌رفتم و همه‌ش فرهنگستان بودم. نماینده بودن هم صرفاً شرکت تو مراسم و اینا نبود. باید وقت بیشتری برای کارهای اجرایی صرف می‌کردم که نمی‌کردم. در واقع وقتشو نداشتم و از خدام بود نماینده نباشم. برای نماینده بودن هم خودم داوطلب نشده بودم و از پارسال که یکیو می‌خواستن بفرستن برای مراسمِ دانشگاه فردوسی مشهد این وظیفه رو بر عهده گرفته بودم.

چند روز منتظر موندم تا نمایندهٔ جدید دانشگاه رو معرفی کنن و من معرفی‌نامه‌مو بدم بهش و بگم یکشنبه بره شهید بهشتی. خبری نشد. از یه مسئول دیگه هم همین سؤالو کردم و گفت فعلاً تو نماینده‌ای. آخر هفته بود و بعید بود شنبه بتونن نمایندهٔ جدید رو معرفی کنن. ضمن اینکه انتخاب نماینده باید با انتخابات و رأی‌گیری صورت می‌گرفت. هر چند که من خودم بدون رأی‌گیری و همین جوری برای شرکت تو اون مراسمِ دانشگاه مشهد انتخاب شده بودم. خلاصه تا یکشنبه از اینا خبری نشد و منم یکشنبه ظهر از فرهنگستان مرخصی ساعتی گرفتم و زودتر از همیشه کارت زدم اومدم بیرون و رفتم دانشگاه شهید بهشتی. عصرشم جلسهٔ مجازی با گروه عمران و بتن داشتم. همچنان فکر می‌کردم از این مراسماست که تو یه سالن بزرگه و معلوم نیست کی به کیه. صرفاً داشتم می‌رفتم که حضور به هم برسونم و به وظیفهٔ نمایندگیم عمل کرده باشم.

وارد اتاق جلسه که شدم دیدم فقط من و نماینده‌های دانشگاه‌های شهر تهران دعوتیم. یه تعداد هم نیومده بودن و حدوداً ده نفر بودیم. گویا قرار بود حرف بزنیم و بعد تفاهم‌نامه امضا بشه. دوتا دختر و چندتا پسر. با اینکه آمادگی نداشتم و غافلگیر شده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم، ولی تصمیم گرفتم اگه گفتن صحبت کن به دو موضوع اشاره کنم و به سؤالاتشون جواب بدم. یکی راجع به حقوق بسیار کم اعضای انجمن‌های علمی بود، یکی هم متفاوت بودن زمان برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاه‌های مختلف. بسیار کم یعنی دانشگاه‌های دیگه به ساعتی ۱۸ تومن اعتراض داشتن و می‌گفتن کمه، اون وقت دانشگاه ما ساعتی دووپونصد به بچه‌های کارشناسی حقوق می‌داد. به ارشدا چهاروپونصد، دکترا هم هشت‌وخرده‌ای. در مورد انتخاباتم انجمن یه دانشگاه اسفندماه عضو جدید می‌گرفت، یه دانشگاه خرداد، یکی آبان. مشخص نبود. ازم پرسیدن انتخابات شما کی هست؟ گفتم انجمن‌ها خرداده ولی نماینده‌مون نمی‌دونم چجوری انتخاب می‌شه. نمی‌دونم انتصابیه، انتخابیه، چیه. خودمم زمستون پارسال یهویی نماینده شدم. بعد دیدم اینا دارن همدیگه رو نگاه می‌کنن و یه اشاره‌هایی به هم می‌کنن.

فرداش که دوشنبه باشه تو فرهنگستان جلسه داشتم. کلاً من تو فرهنگستان جلسه دارم :)) اون روز جلسهٔ گروه بانکداری بود. بعدشم برای استاد شمارهٔ ۹ تولد گرفتیم. همون مسئولی که در جواب پیامم گفته بود تو نمی‌رسی و باید یه نمایندهٔ جدید انتخاب کنم زنگ زده بود و نتونسته بودم جواب بدم. بعد پیامک زده بود و احضارم کرده بود و در پاسخ به سؤال من که چرا و چی شده، گفته بود خیلی دارم محبت می‌کنم که برات پروندۀ کمیتۀ انضباطی تشکیل نمی‌دم. در ادامه هم گفته بود فردا صبح بیا توضیح بده چرا رفتی فلان‌جا هر چی دوست داشتی پشت سر من گفتی. اصلاً تو وقتی دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستی چرا پا شدی رفتی اونجا؟ گفتم جای تشکره این؟ مرخصی گرفتم و از کار و زندگیم زدم که الان بگین چرا رفتم؟ من نمی‌رفتم کی می‌رفت؟

عزل و نصب نماینده نباید دست مسئولان دانشگاه باشه و باید دانشجو خودش نماینده‌شو انتخاب کنه و اتفاقاً اون حرف دردسرسازم هم این بود که ما تاریخی برای انتخاب دبیر دبیران نداریم و نماینده‌مون انتصابی با نظر مسئولان انتخاب میشه. از اونجایی که خودم هم نماینده بودم، اولین کسی که با این حرف به دردسر می‌افتاد خودم بودم، ولی از خودم تاریخ انتخابات که نمی‌تونستم دربیارم بگم ما هم انتخابات داریم و فلان روز برگزار می‌کنیم. 

به هر حال باید می‌رفتم دانشگاه و توضیح می‌دادم. قرار شد فرداش که سه‌شنبه باشه از فرهنگستان مرخصی بگیرم برم ببینم چه خبره و چی شده. بعد یادم افتاد گیله‌مرد هم منو به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه می‌شناسه و دعوتش روی همین حساب بود. منم که دیگه نماینده نبودم. بهش پیام دادم که این دیدار رهبری که چند روز پیش صحبتش بود کِیه؟ گفت فردا صبح. ینی سه‌شنبه. گفت امروز تا وقت اداری تموم نشده برید دعوت‌نامۀ دیدارو از وزارت علوم بگیرید. بعدش از وزارت علوم زنگ زدن که برای گرفتن کارت هماهنگ شیم. گفتم من دیگه نماینده نیستم و سِمَتی ندارم تو دانشگاه. آیا بازم دعوتم و بیام کارتمو بگیرم؟ گفتن تا نمایندۀ جدید رسماً اعلام بشه ما شما رو می‌شناسیم و بیا کارت دعوتتو بگیر. تازه اگه نماینده نبودم هم دیدار، دیدار نخبگان بود و یه رگه‌هایی از نخبگی رو داشتم اگه خدا قبول کنه :دی. به موازات صحبت با گیله‌مرد و وزارت علوم، با اون مسئول دانشگاه هم در حال بحث بودم و توضیح می‌دادم که من پشت سر کسی حرف نزدم و فقط جواب چندتا سؤالو راجع به انتخابات و حقوقمون دادم. حرف آخرش این بود که فردا (سه‌شنبه) صبح بیا دانشگاه با رئیس معاونت جلسه داریم که اونجا توضیح بدی. اول قرار بود مرخصی بگیرم برم ولی یادم افتاد که همین چند دقیقه پیش گیله‌مرد گفت دیدار رهبری فردا صبحه. دوباره به اون مسئول دانشگاه پیام دادم که فردا صبح بیت رهبری دعوتم! و اگه ممکنه از رئیستون بخواید این جلسهٔ توبیخ منو به یه روز دیگه موکول کنن. جواب نداد. زنگ زدم و جواب نداد. حتی به همکارش که پیشش بود تلفنی گفتم بهش بگه پیاممو جواب بده. شنید و پیاممو جواب نداد. از اونجایی که شمارۀ رئیس معاونتو داشتم خودم بهش پیام دادم و ماجرا رو توضیح دادم و گفتم فردا فلان‌جا باید برم و اگه ممکنه یه وقت دیگه خدمت برسم که خدمتم برسید :)) با خوش‌رویی گفت باشه و سلام ما رو به آقا برسون. گفتم حتماً. این مسئول عصبانی فکر نمی‌کرد شماره موبایل رئیسو داشته باشم و خودم شخصاً پیام بدم بهش. تازه بعد از اینکه خودم با رئیس حرف زدم جواب داد که باشه برو. دوباره مرخصی ساعتی گرفتم که تا وقت اداری تموم نشده برم کارت دعوتمو از وزارت علوم بگیرم. بدون این کارت کسیو راه نمی‌دن. سه‌شنبه رم کلاً مرخصی گرفتم و نرفتم فرهنگستان.

این دیدارِ سه‌شنبه، صبح بود و صبحانه هم دادن بهمون. کیک و چای و شیر و شیر کاکائو. بعضی از پدرها با بچه‌هاشون (که این بچه‌ها دانشجو بودن و دعوت بودن) اومده بودن و خواهش می‌کردن اونا رم راه بدن ولی ظرفیت محدود بود و نمی‌شد. دلم براشون سوخت که انقدر مشتاقن و نمی‌تونن. حاضر بودم کارتمو به یکی از این مشتاقان بدم.

این دفعه حواسم بود از در و دیوار عکس نگیرم و بچهٔ خوبی باشم و فقط دقت کنم. در مورد مشکلات نخبگان صحبت شد و در مورد غزه و بعدشم ناهار. مثل اینکه نماز جماعت فقط برای آقایون بود. سری قبلی هم افطاری داده بودن که چون برنج بود و ما برای افطار برنج نمی‌خوریم بردم خوابگاه برای سحری خوردم. ناهارم گرفتم و نخوردم. تا وقت اداری تموم نشده سریع رفتم دانشگاه و رئیس و اون مسئول دانشگاهو دم در اتاقشون گیر آوردم و گفتم فلانی‌ام و دوتا شکایت تنظیم کردم، به کی باید تحویل بدم؟ تازه می‌خواستم تنظیم کنم ولی فعلشو ماضی گفتم که قطعیت رو نشون بدم. تو ذهنم تنظیم کرده بودم. گفتن شکایتِ چی؟ گفتم شکایت از اعضای اون جلسه‌ای که تو دانشگاه شهید بهشتی بودن و اومدن راجع به من به شما گزارش غلط دادن و شما فکر کردید من پشت سر شما حرف زدم در حالی که نزدم. شکایت دوم هم از خود شما که هر کی هر گزارشی میاره بدون صحت‌سنجی باور می‌کنید و قبل از اینکه ماجرا رو از خودم بپرسید با تشکیل پروندۀ انضباطی تهدیدم می‌کنید. گفتن آخه شما رفتی راجع به حقوق و کار دانشجویی بچه‌ها گفتی فلان. گفتم خب مگه جز اینه؟ مگه دروغ گفتم؟ مگه فلان نیست؟ گفتن خب دست ما نیست که. گفتم مگه من گفتم دست شماست؟ من گفتم کمه. مگر اینکه دانشگاه بیشتر بگیره و کمشو بده به دانشجو. گفتن راجع به انتخاب نماینده هم گفتی انتصابیه. گفتم اولاً چون می‌پرسیدن گفتم، ثانیاً مگه اینم جز اینه؟ مگه دروغ یا اشتباه گفتم؟ تازه خودمم اولین کسی‌ام که با این حرفم به دردسر می‌افته. رئیس گفت حالا رفتی دیدار؟ گفتم آره از اونجا میام. تو دلم گفتم بحثو عوض نکن :)) یکی هم اون وسط هی به اونا می‌گفت حالا این بارو ببخشیدش. منم می‌گفتم چی رو ببخشن آخه؟ مگه من حرف اشتباهی زدم؟ خلاصه دیدن من از اون دانشجوهای خجالتی و کم‌رو که بی‌تجربه و مظلومن نیستم و زیر بار نمی‌رم. یه کم اونا کوتاه اومدن و یه کم من و قضیه حل و فصل شد. دیگه هم نرفتم معاونت. نه اونا سراغ منو گرفتن نه من با اونا کاری دارم. الانم همچنان نمی‌دونم نمایندهٔ دانشگاهمون کیه چون انتخاباتی برگزار نشده. اگر نماینده عوض شده باشه بازم به سلیقهٔ خودشون بوده. ولی چند روز پیش دوباره گیله‌مرد پیام داد و گفت می‌خوایم از هر دانشگاه چهار پنج‌تا دبیرو با نماینده‌شون ببریم بازدید سازمان انرژی اتمی. اسم و اطلاعات خودم و دبیرهایی که رشته‌شون مرتبط با انرژی هسته‌ای بودو گرفت و قرار شد بعد از استعلام خبر بدن. گفتم احتمالاً من دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستم و نمی‌دونم کیه. گفت فعلاً تا نمایندهٔ جدید به ما معرفی بشه ما شما رو می‌شناسیم. گفتم باشه و دیگه به دانشگاه اطلاع ندادم که بازم داستان نشه و بازدید به این مهمی و هیجان‌انگیزی رو از دست ندم. هفتهٔ پیش بود این بازدید. اون سه چهارتا دبیر که رشته‌شون مرتبط بود هم نیومده بودن و از دانشگاه ما فقط من بودم. حالا یا صلاحیت نداشتن یا خودشون نخواسته بودن یا نتونسته بودن.

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۸- بیست‌وهفتم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش اول

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۷ ب.ظ

هفتهٔ پیش یهو ناغافل بدون مقدمه گیله‌مرد زنگ زد که سه‌شنبهٔ هفتهٔ آینده بیست‌ونهم فروردین یه افطاری‌ای هست، تو بیت رهبری. بعد سکوت کرد ببینه واکنشم چیه. پشت تلفن قیافهٔ من دیدنی بود ولی حیف که نمی‌دید. با تعجب گفتم خب؟! گفت چند نفرو معرفی کردیم. اگر ایرادی نداره اطلاعاتی که لازمه رو براتون بفرستم که اگر تمایل داشتید بفرستید برای من و بفرستم برای وزارت. با یه کم مکث گفتم من تا حالا این‌جور جاها! نرفتم و نمی‌دونم شرایطشو دارم یا نه. گفت منم نرفتم و شرایط خاصی نداره. یه گپ‌وگفت دانشجویی و دوستانه‌ست. گفتم اونجا کار خاصی باید انجام بدم؟ وظیفهٔ خاصی دارم؟ گفت نه، ولی اگه بخواید صحبت کنید می‌تونید. گفتم نه والا صحبتی ندارم. بعد پرسیدم من تحت چه عنوانی یا چه مقام و منصبی اونجا دعوتم؟ منظورم اینه که بعداً قراره بگن کیا رفتن افطاری؟ جمعی از چه کسانی؟ گفت نمایندهٔ دبیران انجمن‌ها و اتحادیه‌های علمی دانشجویی. البته افراد دیگری هم دعوتن. گفتم باشه شما اطلاعاتی که لازمه رو بفرستید من فکرامو بکنم خبر می‌دم. پیامک زد که اسم و کد ملی و رشته و دانشگاه. در کمتر از شصت ثانیه فکرامو کردم و اطلاعاتمو فرستادم. به‌نظرم یه تجربهٔ هیجان‌انگیز و تکرارنشدنی بود که نباید از دستش می‌دادم. بعد از ارسال اطلاعات، گوگل رو باز کردم و نوشتم بیت رهبری کجاست؟ بعد برای دوشنبه ساعت ۱۰ شب بلیت قطار گرفتم که ده‌ونیم یازده صبح تهران باشم. برنامه‌م به این صورت بود که اول چمدونمو ببرم بذارم خوابگاه و یه کم استراحت کنم و عصر برای افطار برم اونجا. فکر نمی‌کردم قبلش صف طولانی تفتیش و سخنرانی و نماز جماعت باشه. یکشنبه ظهر از وزارت علوم زنگ زدن که دعوت‌نامه‌ت اینجاست و امروز یا فردا صبح بیا بگیر. گفتم اونجا کجاست؟ گفتن وزارت علوم دیگه. شهرک غرب، میدان صنعت. گفتم فعلاً که تبریزم. سه‌شنبه تا پایان وقت اداری می‌تونم بیام؟ گفتن نه، زودتر بیا چون ساعت ۲ باید اونجا باشی. پرسیدم جز من کیا دعوتن؟ گفتن دعوت‌نامهٔ هشت‌تا دبیر اینجاست. اسم چند نفرو گفت که یکی رو شناختم. تو مشهد سر میز شام با این دختره آشنا شده بودم. اونجا شماره‌مو گرفته بود و شماره‌شو داده بود که بعداً عکسای مشهدو براش بفرستم. اونم دعوت بود. برای چهارمین بار هم دعوت بود. به این دختره پیام دادم که من نه وزارت علومو می‌شناسم نه بیت رهبری رو نه می‌دونم چرا دعوتم :)) میشه باهم بریم؟ گفتم من صبح ده‌ونیم می‌رسم تهران و اول چمدونمو می‌برم می‌ذارم خوابگاه بعد می‌رم وزارت، دعوت‌نامه رو بگیرم و بعدش میام افطاری. گفت تا ساعت ۲ نمی‌رسی همهٔ این کارا رو بکنی. می‌خوای دعوت‌نامه‌تو من بگیرم بیارم؟ گفتم آره ولی نمی‌دونم بدن یا نه. که ندادن. بعد دیدم حتی اگه وزارت رفتن و دعوتنامه گرفتن رو هم از برنامه‌م حذف کنم بازم نمی‌تونم اول برم چمدونامو بذارم خوابگاه و بعد تا ساعت ۲ خودمو برسونم فلسطین. به بابا گفتم من فقط لپ‌تاپمو می‌برم تهران که چمدون دست و پامو نگیره و دیگه نرم خوابگاه. قرار شد چمدونمو بعداً پست کنن برام.
ظهر رفتم وزارت علوم و کارتمو گرفتم و نمازمم تو نمازخونهٔ همون‌جا خوندم. چون قبل از اذان ظهر رسیده بودم تهران باید روزه‌م هم می‌گرفتم. مسافر محسوب نمی‌شدم. بعد با مترو رفتم تئاتر شهر که از اونجا بیام جمهوری، فلسطین، کوچهٔ نوشیروان، اشکبوس. الانم اینجا تو صفم که کیف و گوشیمو تحویل بدم برم تو. این دوستم می‌گه کارتای سری قبلی خوشگل‌تر بود یادته؟ من: اولین بارمه. دوستم: تو تشکل‌های سیاسی هم هستی؟ نه. هیئت‌های مذهبی چی: نه. چرا دعوتی پس؟ نمی‌دونم به خدا. من یه دبیر معمولی‌ام که یه گوشه نشسته بودم نون و ماستمو می‌خوردم :|
اینجا همه نامه و عریضه دستشونه :|
تا اینجای برنامه و با مشاهدهٔ صف متوجه شدم چادر اجباری نیست و میشه با مانتو هم رفت. بعضیا هم نوزاد بغلشونه. گویا نوزاد هم آزاده. پسرا هم همه‌شون تیپ بسیجی ندارن. فکر کنم از همه پرت‌تر هم خودم باشم. بقیهٔ مشاهدات و سوژه‌هامم رو کاغذ می‌نویسم یادم نره. البته کاغذ و خودکار هم ممنوعه و باید از خودشون بگیرم. 
+ من ماسک زدم شناسایی نشم، این دختره می‌گه بیا به این خبرنگار بگیم عکسمونو بگیره :))
۱۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. سه‌شنبه (بیست‌وپنج بهمن، روز تولد وبلاگم و فردای اون شبی که خوابگاه دانشگاه فردوسی بودم) صبح پذیرش و پذیرایی شدیم و سپس ناهارمونو تو رستوران دانشگاه خوردیم و بعد رفتیم هتل پردیسان اتاقامونو تحویل گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم دانشگاه. 



۲. من و دو نفر دیگه باهم بودیم و شمارۀ اتاقمون ۴۲۴ بود. تا جمعه شام‌ها و ناهارها رو دانشگاه بودیم و فقط برای خواب و صبحانه برمی‌گشتیم هتل. دستشویی‌ها هم به‌دلیل پنج‌ستاره بودن هتل، همه‌شون فرنگی بودن و زین حیث اکثراً ناراضی بودیم :))


منظرۀ شهر، از اتاق ۴۲۴:


۳. تعداد دخترا کم بود، ولی نه انقدر کم که تو تصویر می‌بینید. یه نفرم با زن و بچه‌ش اومده بود :|



۴. سخنرانی‌ها و جلسات اکثراً تو سالن رودکی بود. یه بار یکی از پسرا از یکی دخترا خواسته بود که دختره بیاد صدام بزنه برم دم در سالن. با نگرانی رفتم ببینم کیه و چی کارم داره. چون کاری به کار کسی نداشتم و کسی منو نمی‌شناخت و خودمو برای کسی معرفی نکرده بودم، شوکه بودم که این کیه و چی کارم داره. پرسید آیا من خانم فلانی‌ام؟ آب دهنمو قورت دادم و با قلبی آکنده از ترس که اومده بود تو دهنم گفتم بله، چطور؟ گفت از دانشگاه فلان؟ گفتم بله. این‌جور مواقع اولین حدسم اینه که یکی از خوانندگان وبلاگ آمارمو گرفته و پیدام کرده. خودشو معرفی کرد و گفت نمایندۀ دبیران فلان دانشگاهه و دنبال دبیر فلان از دانشگاه ماست. شماره‌شو داد و شمارۀ چند نفرم گرفت و رفت. وقتی اسم دانشگاهشو گفت، تأکید کرد که این دانشگاه با فلان دانشگاه فرق می‌کنه و اون نیست و تشابه اسمیه. حالا من نه این دانشگاهو می‌شناختم نه اونو. پیش‌شماره‌شم ۹۱۴ بود ولی روم نشد بپرسم ترک کجاست. لهجه هم نداشت.



۵. از وقتی فهمیده بودم از هر دانشگاه یه نماینده اومده، در تلاش بودم بدونم نمایندۀ شریف کیه. مثلاً ما تو دانشگاهمون شصت هفتادتا رشته و انجمن داریم و نمایندۀ دانشگاه ما یه دانشجوی زبان‌شناسی که من باشم بود. نمایندۀ علامه طباطبایی از بچه‌های روان‌شناسی بود (دختر بود)، نمایندۀ قم مترجمی انگلیسی بود (دختر بود) و دانشگاه گیلان، صنایع غذایی (پسر) و سیرجان، مهندسی عمران (دختر). شب معارفه فهمیدم دبیرکل شریف هم یه پسر برقی با لهجۀ بسیار غلیط یزدیه. دهه‌هشتادی بود و حس مادربزرگانه نسبت بهش داشتم. روز اول و دوم نتونستم سر صحبت رو باهاش باز کنم ولی روز سوم رفتم نشستم سمت راست سالن که اکثراً پسرا اونجا نشسته بودن. وقتی اومد فقط دوتا جای خالی سمت راستم بود. بلند شدم دوتا صندلی جابه‌جا شدم که با دوستش بیاد سمت چپ من بشینه. بعد یهو گفتم شما دبیرکل شریفین درسته؟ گفت بله. گفتم منم کارشناسی اونجا بودم. البته الان نمایندۀ یه دانشگاه دیگه‌م. از اوضاع و احوال دانشگاه و بچه‌ها پرسیدم و گفتم اولین و آخرین باری که تو برنامه‌های انجمنتون شرکت کردم اردوی کویر بود. گفت مرنجاب یا ورزنه؟ گفتم ورزنه. گفت هنوز عکساش تو کامپیوتر رساناست. گفتم خودم آوردم ریختم تو کامپیوتر. من و یکی دو نفر دیگه دوربین برده بودیم و کلی عکس گرفته بودیم از بچه‌ها و آوردم ریختم تو کامپیوتر دانشکده. راجع به مشکلات حرف زدیم. گفت در حال حاضر دغدغهٔ اصلیمون پیدا کردن اسپانسره. پیشنهاد دادم از اسنپ و ایرانسل و همراه اول کمک بگیرن. یادمه میومدن دانشگاه برای خودشون تبلیغ می‌کردن و در ازای تبلیغ، از برنامه‌ها حمایت مالی می‌کردن. در پایان شماره‌شو گرفتم و شماره‌مم دادم که اگه کاری کمکی خواست در خدمت باشیم :| کنار اسمم هم نوشت ورودی ۸۹ برق شریف که یادش بمونه کی‌ام.

۶. کارشناس یکی از دانشگاه‌های جنوب کشور بهم گفت هوای دبیر ما رو داشته باش. جا داشت بگم بابا من خودم بچۀ شهرستانم. یکی باید باشه هوای منو داشته باشه :|



۷. روز آخر یه گروه چندصدنفره ساختیم برای به اشتراک گذاشتن عکس‌هایی که گرفته بودیم و شماره‌ها. چند روز بعد یه شمارۀ ناشناس (فرصت نکرده بودم شماره‌ها رو ذخیره کنم و ناشناس بود برام) زنگ زد راجع به انتخابات دبیران صحبت کنه. در واقع داشت توجیهم می‌کرد به نمایندۀ دانشگاه اونا رأی بدم. نمایندۀ یکی از دانشگاه‌های یکی از شهرهای ترک‌نشین بود. پیش‌شماره‌ش ۹۱۴ بود و منم ۹۱۴ام و هر دو می‌دونستیم طرف مقابلمون ترکه ولی ترکی حرف نمی‌زدیم :| شاید منتظر بودیم طرف مقابل کانالو عوض کنه که نمی‌کرد. بعد از اونم چند بار دیگه چند نفر دیگه زنگ زدن خودشونو تبلیغ کنن. آخرش به نمایندۀ گیلان رأی دادم. چون در ادامه قراره بیشتر در موردش بنویسیم اسمشو می‌ذاریم گیله‌مرد.

۸. دبیرکل (نمایندۀ دبیران) یکی از دانشگاه‌ها از اینا بود که به رهبر می‌گن «آقا جان». بعد از اینکه خودش و دانشگاهشو معرفی کرد، به تبیین مشکلات و راه‌حل‌ها پرداخت. وی وسط حرفاش هی می‌گفت آقا جانمان این‌جوری گفته و آقا جانمان اون‌جوری گفته. به ظاهرش نمیومد (مثلاً ریش نداشت و یقه‌شو تا ته نبسته بود) ولی شدیداً پیرو ولایت فقیه و ولایی و انقلابی بود. روز بعدش تو اتوبوس داشتیم سرشماری می‌کردیم ببینیم کیا موندن و آیا منتظر باشیم یا بریم. دیدم یه نفر یواشکی می‌گه «آقا جان» نیومده هنوز. یه بارم بعد از سخنرانیِ یکی از مسئولین یه نفر میکروفن خواست یه چیزی بگه. صداشو می‌شنیدیم ولی نمی‌دونستیم از کدوم سمت سالن حرف می‌زنه. همه سراشون در چرخش بود فرد میکروفن‌به‌دستو پیدا کنن. بغل‌دستیم گفت اوناهاش میکروفن دست آقا جانه. جلوی خودش نه ولی در غیابش اسمش آقا جان بود.


۲۱ نظر ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)